و ابن السبیل...
به نام خدا
هر وقت چیزی می خواهد مظلوم می شود. مثلا" وقتی که مامانمان نیست و می خواهد برایش کوکوسیب زمینی درست کنم، صدایش را آرام می کند و می گوید. یا وقتی می خواهد اجازه استفاده از اینترنت را بگیرد، یا مواقعی که می خواهد موبایل درب و داغانم را قرض بگیرد.
امروز که از مدرسه آمده بود مظلوم شده بود. غذایش را خورد و ساکت یک گوشه نشست و بعد با صدای آرام گفت: " آبجی تو اینترنت از این خیریه میریه ها هست؟ " بی شعورانه خندیدم و گفتم: " برای خودت می خوای؟ " مظلوم تر شد و گفت : " تو چی کار داری حالا بگو هست یا نه؟ " بی اعتنا جواب دادم. انگار کمی امیدوار شده باشد گفت: " پس برو واسه من یکی بنویس!"
چشمانم را کمی تنگ کردم و گفتم: " پول برا چی می خوای؟ مشکوک می زنی ها"
کمی حرفش را مزه مزه کرد. بین گفتن و نگفتن مانده بود. مثل همیشه روش سمج شدندم را پیش گرفتم و آخر سر گفت: " یکی از بچه های مدرسه مون می خواد از طرف مسجدشون بره مشهد، پول نداره. "
و من لال می شوم، آنقدر لال می شوم که بادکنک توی گلویم دوباره باد می کند و از خودم خجالت می کشم که می خواستم با علمم دردی از مردم دوا کنم اما علمم به کارم نیامد و حالا توی دردهای خودم هم مانده ام. از خودم و این همه سال زحمت بی نتیجه حالم به می خورد.
نمی دانم چه کار کنم، فقط در دلم می گویم : " آخه چرا یکی نباید انقد پول داشته باشه که بره مشهد... "
و دلم می گیرد سخت دلم می گیرد و دلم می پوسد و شرمنده ام و جز شرمندگی چیز دیگری برای محمد ندارم...
- ۹۲/۰۹/۰۲