خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

گاهی وقت ها دلم می خواهد درست وسط جلسه وقتی که مدیر عامل از بودجه 20 میلیاردی برای واحد IT شرکت سایپا حرف می زند و بعد هم غر می زند که چرا واحدIT  شرکت های تابعه که گیربکس پراید تولید می کنند(منظورش خودش است) 20 میلیارد بودجه ندارند، از روی آن صندلی هایی که قابلیت چرخ خوردن دارند به طرفة العینی بلند شوم  جوری که تا دو دقیقه بعد صندلی همچنان در حال چرخیدن باشد. بعد از آن پله هایی که نرده ندارند و یکبار هم رویشان با مخ خوردم زمین! به حالت دو بیایم پائین و بروم توی حیاط. حیاطی که یادآور روزهایی است تلخ...

بعد توی آن باغچه که اسکندری پر از گل های رز قرمز و صورتی کرده بگردم دنبال یک تکه گچ. گچ که پیدا نمی کنم احتمالاً اما شاید ذغال پیدا کردم. اسکندری که سرایدار شرکت است و عجیب هم در باغبانی استعداد دارد هرزچندگاهی با سبحان پسرش و همسرش که نمی دانم نامش چیست شبها می آیند و بساط کبابی به پا می کنند، برای همین احتمال پیدا کردن ذغال بیشتر است. گچ اگر بود بیشتر حال می داد. گچ (یا ذغال!) را بردارم و آستین هایم را بالا بزنم و درست جلوی در ورودی لابی که سنگ فرش های خاکستری رنگ دارد یک مستطیل 2 *3 بکشم. بروم داخلش و مواظب باشم پایم رو خط هایش نرود. بنشینم روی زمین و نگران خاکی شدن مانتو هم نباشم و با همان گچ 8 تا خط پشت سر هم توی آن مستطیل بکشم.

خط کشیدن که تمام شد دوباره برگردم به خانه دوم و توی خانه اول بنویسم 1.

یک قدم عقب تر بروم و توی خانه دوم بنویسم 2

یک قدم دیگر بروم عقب و توی خانه سوم بنویسم 3 و ...

تا برسم به 9. وقتی 9 را می نویسم دیگر باید از مستطیل بیرون بروم. 9 را که می نویسم دلم یک جوری می شود، مثل وقتی که موقع امتحان های مدرسه له له می زدم که زودتر مدرسه تمام شود و روز آخرین امتحان که می شد بغضی گلویم را می گرفت. می دانستم 3 ماه دیگر دوباره مدرسه ها باز می شوند و دوباره درس ها و مشق ها و امتحان ها، اما انسان همیشه همینطوری بوده، تا وقتی در حال یک مبارزه است، تا وقتی تلاش می کند که یه هدفی برسد هی می دود، هی می دود که زودتر تمامش کند و با خودش می گوید این را که تمام کردم به آرامش می رسم اما تمامش که کرد تازه می فهمد آرامش همین تلاشی بود که می کرده.

من هم از مستطیل که بیرون رفتم دوباره خانه ها را از 9 تا 1 بر می گردم به جلو و از خانه 1 بیرون می روم. بعد می گردم دنبال یک سنگ که بشود نشان راهم. سنگ را بر می دارم و آرام می اندازم در اولین خانه. دوباره می خواهم لی لی بازی کنم. می خواهم یک سنگ بردارم و قدم به قدم از اولین خانه تا اخرین خانه بروم و تمام دنیایم این باشد که پایم روی خط نرود و حواسم باشد خانه ها را دوتا یکی نکنم و به ترتیب پیش بروم. یادم باشد برای هر کاری باید نشانه ای داشت و صبوری کرد و خانه ها را یکی یکی طی کرد.

یادم افتاده به این شعر که می گوید "کعبه آن سنگ نشانی است که ره گم نشود"

  • شن
یک چیزی هست شبیه بادکنک (که نمی دانم کی بادش کرده ام) اینجا درست تو گلویم که نمی گذارد نفس بکشم، نمی گذارد حرف بزنم، نمی کذارد زندگی کنم...
چهارشنبه که رفتم جلوی در شیخ طبرسی، وقتی که اذن دخول خواندم و بعد مستقیم تا پشت پنجره فولادی دویدم، سرم را می گذارم روی میله ها و دستم را گره می زنم به میله های پنجره و از آقا می خواهم این بادکنک تلخ را بترکاند...
راهش همین است دیگر نه؟؟؟
پاورقی: دوشنبه کار و درس و زندگی را بی خیال می شویم و 12 ساعت می نشینیم توی قطار و تا خود نیشابور یه کله می رویم. می رویم که دوست و هم اتاقی دانشگاهمان را در لباس عروسی ببینیم. از آنجاهم دو ساعت می نشینیم توی اتوبوس و تا خود مشهد بی تاب می رویم که سر بگذاریم روی دامان امام مهربانی و بگوییم:
الا ای غریب خراسان رضا مشو که بمیرد، اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد
آخر من خیلی وقت است از آشیانه افتاده ام و زیر پای عابران لگد مال می شوم و توی دست رهگذران دست به دست...
*ترانه اش را دکتر محمد اصفهانی خوانده، گوش بدهید حتماً*
  • شن

از صبح که میاد سر کار تا اون موقع که میخواد بره پشت سر مدیر واحدش حرف میزنه و از اقتدار خودش جلوی مدیر کلی تعریف و تمجید میکنه، مدیر واحدش که واسه سرکشی میاد، با اون هیکلش میدوه و واسش صندلی میاره. واقعاً که نمیدونم باید به این آدمای بی شخصیت و پاچه خوار چی گفت...یعنی یادش نمیاد که من حرفاشو راجع به اقتدارش پیش مدیر یادمه؟!!!

واقعاً بعضی آدما فکر میکنن خیلی بزرگن اما...

من که دلم واسشون می سوزه...

  • شن

شیشه پنجره را باران شست.

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

امروز که به علت جا موندن از سرویس با این دو پای مبارک داشتم می رفتم سر کار، یه خانم و آقای محترم با یه 206 جلو پام ترمز کردن و هی اصرار که ما می رسونیمت، منم گفتم مسیرمامون با هم یکی نیست، خانومه گفت اول شما رو می رسونیم بعد خودمون میریم!!!

منم که تعارفییییییییییی، سریع سوار شدم و دستشون درد نکنه منو تا جلوی شرکت رسوندن. البته بگذریم که دلم می خواست تو بارون قدم بزنماااااااا.

فرشته بودن یعنی؟؟؟ من که دیشب کار خوبی نکردم!!!

  • شن

ساعت 3 بعد ازظهره. طبق معمول هر جمعه میام مترو مفتح و سوار مترو میشم. دستمو میگیرم به میله های مترو. دارم فکر می کنم به تنهایی هام، به خستگی هام، به دلتنگی هام. سرمو می چرخونم که ببینم چنتا ایستگاه دیگه مونده که چشمم می خوره به یکی از تابلوهایی که تو مترو زدن:

تنها تویی که وقتی همه تنهایمان می گذارند، جلیس و مونس و همدممان میشوی، تنهایمان نگذار...

سرمو میندازم پائین و با خودم میگم:"و ما تسقط من ورقة الا یعلمها"

  • شن
حال همه ما خوب است.

ملالی نیست جز گم شدن همیشگی خدا...

خیلی سخته انقد بد باشی که حتی تو زمزمه های جوشن کبیر واسه دلخوشی خودت نتونی بگی دیگه گناه نمی کنم...چون می دونی فردا که بشه دوباره گناه می کنی، دوباره شروع می کنی.

دلخوشیم اینه که حداقل با خدا روراست بودم و دروغ نگفتم بهش که دیگه گناه نمی کنم.

دلم می خواست شب بیست و سوم تو بهشت زهرا کنار شهدای گمنام باشم اما...

سیاه شده دلم از دست این گناه ها...

یعنی دوباره درست میشه؟ 


  • شن

دلم از دست خودم پره...

بابت همه وقت هایی که تو رو یادم رفت، بابت همه خوبی هایی که بهم کردی و به روی خودم نیاوردم... خدایا اگه شب قدر اومدم واسه این بود که بگم سرکش نیستم، واسه این بود که بگم هنوز دوست دارم پس نا امیدم نکن جان دلم...

مگه خودت نگفتی اگه بنده های گناهکار من می دونستن که من چقدر مشتاقم که اونها برگردن، از شوق می مردن... خدایا من اومدم، درو به روم باز می کنی؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۳۷
  • شن