خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

به نام خدا


دوست دارم همسر یک پزشک شوم، بعد با هم به یک روستای دورافتاده شمال برویم و در یک خانه کوچک چوبی زندگی کنیم. او درد مردم را کم کند و من برای بچه هایشان قصه بگویم و معلمشان بشوم. 

آروزی زیادی است؟...

  • شن
به نام خدا

صحبت از امور روزانه دادگستری است. من از اتاقم سر می رسم. صحبت شلاق زدن است. اول فکر می کنم شوخی است، بعد وکیل برایم توضیح می دهد که همین سه شنبه قاضی خودش یک مجرم را شلاق زد آن هم در اتاق بایگانی راکد...
و
من می اندیشم به شغل قاضی، به جرم آن گناهکار و اینکه چه شد که توی اتاق بایگانی راکد دادگستری یک شهر خیلی کوچک شلاق خورد...
حالت تهوع دارم، بدنم می لرزد، اتاق را ترک می کنم و زیر کولر گازی اتاق سرور زار می زنم...
  • شن

به نام خدا

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اینکه حق نگاه کردنش را از خودت گرفته باشی، جرات مردانه ای می خواهد...

مرد شدنت مبارک.

  • شن