خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

به نام خدا


پست و ابن السبیل را اگر خوانده باشید یادتان هست که محمد ما یعنی برادر یک دانه شن، از دوستش گفته بود، از فواد، پسرکی دبیرستانی که در روستا زندگی می کند و با برادر من در یک دبیرستان درس می خواند، و فواد با محمد از سفری گفته بود، از دلی که برای زیارت آقای مهربانی ها می تپید که اربعین خودش را با دسته عزاداری مسجدشان برساند باب الجواد، و از دستی گفته بود که تنگ است...

تصمیم گرفتم یک کار خوب کنم و از این صفحه برای لبخند رضایت آقا استفاده کنم و فواد را راهی کنم اما همیشه آدم هایی هستند که زودتر از من می جنبند و به هدف می زنند...مسجد متوجه مشکل فواد شده و قرار می شود فواد رایگان راهی مشهد شود...

دوست عزیزی که قول کمک داده بودی، با همه دلم دست هایت را می فشارم و به نیت خیرت غبطه می خورم. خواستم برایت کامت بگذارم اما دیدم وبلاگت را خاموش کرده ای. امیدوارم سلامت باشی. یادت هست گفته بودم خیر من به کسی نمی رسد...بازهم خیر یک دانه شن به کسی نرسید...

از همه کسانی که کامنت گذاشتند و خواستند کمک کنند ممنون. میزبان فواد، میهمانش را خودش راهی کرده است...

و یک دانه شن بازهم جا ماند...

  • شن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ آذر ۹۲ ، ۱۱:۲۵
  • شن

به نام خدا


هر وقت چیزی می خواهد مظلوم می شود. مثلا" وقتی که مامانمان نیست و می خواهد برایش کوکوسیب زمینی درست کنم، صدایش را آرام می کند و می گوید. یا وقتی می خواهد اجازه استفاده از اینترنت را بگیرد، یا مواقعی که می خواهد موبایل درب و داغانم را قرض بگیرد.

امروز که از مدرسه آمده بود مظلوم شده بود. غذایش را خورد و ساکت یک گوشه نشست و بعد با صدای آرام گفت: " آبجی تو اینترنت از این خیریه میریه ها هست؟‌ " بی شعورانه خندیدم و گفتم: " برای خودت می خوای؟ " مظلوم تر شد و گفت : " تو چی کار داری حالا بگو هست یا نه؟ " بی اعتنا جواب دادم. انگار کمی امیدوار شده باشد گفت: " پس برو واسه من یکی بنویس!"

چشمانم را کمی تنگ کردم و گفتم: " پول برا چی می خوای؟ مشکوک می زنی ها"

کمی حرفش را مزه مزه کرد. بین گفتن و نگفتن مانده بود. مثل همیشه روش سمج شدندم را پیش گرفتم و آخر سر گفت: " یکی از بچه های مدرسه مون می خواد از طرف مسجدشون بره مشهد، پول نداره. "

و من لال می شوم، آنقدر لال می شوم که بادکنک توی گلویم دوباره باد می کند و از خودم خجالت می کشم که می خواستم با علمم دردی از مردم دوا کنم اما علمم به کارم نیامد و حالا توی دردهای خودم هم مانده ام. از خودم و این همه سال زحمت بی نتیجه حالم به می خورد.


نمی دانم چه کار کنم، فقط در دلم می گویم : " آخه چرا یکی نباید انقد پول داشته باشه که بره مشهد... "


و دلم می گیرد سخت دلم می گیرد و دلم می پوسد و شرمنده ام و جز شرمندگی چیز دیگری برای محمد ندارم...

  • شن