خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

یک دانه شن، گم شده است...

یک دانه شن دلش از این دنیا پر است...

یک دانه شن حس می کند او را برای این دنیا نساخته اند...

یک دانه شن از این دنیا به هر آنچه از آن بیزار بود رسید و نه به آنچه می خواست...

یک دانه شن می خواهد برود تا به فکر آن دنیایش باشد اما...

اما می ترسد آنجا هم ببازد...

یک دانه شن را اگر پیدا کردید به دست صاحبش برسانید...به همان صحرایی ببرید که از آنجا آمده...

  • شن

می‌دانم
احتمال‌م آن‌قدر ضعیف شده‌ست
که روی اتفاق ِ من دیگر حساب باز نمی‌کنی
می‌دانم که دیگر میان آغوش‌ت
جای دنجی ندارم
می‌دانم که کاسه‌کوزه‌های تو را
بارها شکسته‌ام
و بازی را
خراب کرده‌ام

تمام این‌ها را می‌دانم
اما هنوز هم تپش‌های دل‌م
گاهی به خاطر تو بیش‌تر می‌شود ...

از دل نوشته های شبگرد
  • شن

هیجده سالش بود که با محمد ازدواج کرد و آمد در خانه چهل متری محمد که پدرش برایش گذاشته بود. محمد بیست و سه ساله مکانیک بود و ، برای محبوبه مهم نبود دست های محمد هر شب روغنی باشند، برایش نان توی دست های محمد مهم بود که می دانست حلال اند. هنوز بیست سالش نشده بود که محمد پدر شد و محبوبه مادر. روزها روزهای خوبی بودند تا اینکه محمد رفت...
امیر حسین کوچک چهار سالش تمام نشده بود که مادرش بیوه شد و خودش یتیم.
روزها روزهای سختی بودند و شب ها شب های سخت تری...
محبوبه مانده بود و سه برادر شوهر که می خواستند خانه پدری محمد را که پدرش به او بخشیده بود، پس بگیرند...
محبوبه مانده بود و نگاه های گرسنه نامردمان...
محبوبه مانده بود و غم نان...
محبوبه مانده بود و تنهایی و اشک و شب...
و کسی چه می داند محبوبه چه کشید...
یک روز از همان روزهای سخت بود که محبوبه امیر حسین کوچکش را که از تب می سوخت، در بغل گرفت و آمد مسجد. سراغ روحانی مسجد را گرفت که شهره بود به دستگیری و فضل و علم. اذان مغرب نشده بود که روحانی را توی اتاقک مسجد پیدا کرد، جلو رفت و نشست. می خواست همه آنچه بر سرش آمده را بگوید، می خواست فریاد بزند چرا، می خواست بداند چه گناهی کرده که مستحق این روزها شده، می خواست بگوید که بچه اش از تب می سوزد و هیچ پولی ندارد برای دکتر، می خواست گریه کند و به اندازه ی تمام روزهایش اشک بریزد، اما روحانی که محبوبه را کم و بیش می شناخت قبل از اینکه محبوبه حرفی بزند گفت: "خواهرم ناامید نشو، انقد در خونه خدا رو بزن تا درهای رحمتشو باز کنه به روت."
محبوبه مبهوت به روحانی نگاه کرد و امیر حسینش را بین چادر کهنه اش محکم فشرد و بلند شد. دم اتاقک که رسید با تعجب پرسید: " حاج آقا آخه مگه خدا در رحمت رو هیچ وقت به روی بنده هاش می بنده که حالا بخواد بازش کنه؟ "
اذان مغرب را که می گفتند محبوبه و امیرحسین بیمارش توی پیچ کوچه ها گم شده بودند و روحانی توی اتاقک مسجد داشت شانه هایش می لرزید...

  • شن

تو همیشه روی قولت می ایستادی، نمی شد که قولی بدهی و فراموش کنی، سرت می رفت قولت نمی رفت. هنوز هفت سالت نشده بود که دندانت افتاد، یادت هست که با گریه آمدی پیشم، دندانت را گرفته بودی توی دستت و مدام می گفتی: "من نمی خوام دندونمو بندازم دور، دندونمو دوست دارم، اصلا می خوام قایمش کنم"و من، خواهر بزرگتری بودم که باید توی شش ساله را آرام می کردم. رفتم و صندوقچه ی گل خشک هایم را خالی کردم و آوردم پیش تو، گفتم: " اگر تو قول بدی که هر وقت دندونت افتاد گریه نکنی و بدون گریه دندونتو بیاری بدی به من، اونوقت منم قول میدم که همه دندون هاتو توی این صندوق برات نگه دارم."

آرام شدی و خوشحال. دندانت را شستیم و گذاشتیمش توی صندوق و تو این قول کودکانه ات را حتی وقتی که هیجده ساله شدی و توی دبیرستان یک شهر دیگر درس می خواندی فراموش نکردی. فراموش نکردی و دندان عقلت را که کشیده بودی برایم فرستادی.

آخر همان سال بود که گفتی می خواهی بروی، می خواهی بروی که امام تنها نماند، می خواهی بروی که کسی جرئت نکند به خاک وطنت نگاه کند...اما دیگر برنگشتی. دوستانت از تو می گفتند و یک خمپاره شصت...اما حتی آنجا هم قولت را یادت نرفت...

امروز بعد از بیست و چهار سال خبر دادند که برگشتی...آن آقایی که آنجا بود گفت از برادرتان فقط یک دست دندان سالم باقی مانده و یک پلاک...

می دانستم سرت برود قولت نمی رود. حالا با این دندان های خاکی چه کنم؟...

راستی داداشی گریه که نکردی؟...

  • شن