خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

سین: اون شرکته که گفتی خیلی بزرگه و کار شبکه می کنند، قرار بود بری برای مصاحبه، رفتی مصاحبه؟

من: آره

سین: خوب چی شد؟

من: رد شدم.

سین: چرا؟

من: مردی که ازم سوال می کرد آخر سر پرسید: " تا حالا حجابتون براتون مشکل ایجاد نکرده؟ ببینید ما می خوایم اینجا همه یه دست باشند، متوجه منظورم که میشید؟ " منم فقط نگاش کردم و اومدم بیرون.

سین: تو که می دونی اگر با چادر بری ردت می کنند خب با چادر نرو.

من: ...

هیچ دیده اید شنی گریه کند؟...

دلم می خواهد بروم توی کوه و داد بزنم آقا کجایید؟...همین


  • شن

به عکس دسکتاپش حساسیت خاصی داشت. نمی شد که هر عکسی را بی دلیل برای دسکتاپش انتخاب کند. برای انتخاب هر عکس کلی دلیل و فلسفه و منطق می بافت. البته احوالاتش هم در انتخاب عکس دسکتاپش تاثیر زیادی داشتند. مثلا وقتی برای کنکور درس می خواند عکس دسکتاپش سر دانشگاه تهران بود، یا همیشه آخرهای اسفند عکس دسکتاپش سفره هفت سین بود. سی روز ماه رمضان هم که عکس زولبیا و بامیه و یک استکان چای از روی صفحه کامپوترش محو نمی شد.

مدتی است کم حرف شده است، نمازهایش هم کمی طولانی تر شده است. دوستانش را هم یک خط در میان می بیند. بیشتر وقت ها سرش توی کتاب است و دم غروب مثل درخت لب پنجره می ایستد و زیر لب چیزی می خواند که نمی دانم چیست. راستش خیلی نگرانش شده ام. چند روز قبل دایی اش را فرستادم برود سر از کارش دربیاورد، او هم تا بهشت زهرا تعقیبش کرد اما بعد گمش کرد.

امروز که رفت دانشگاه یواشکی آمدم و کامپوترش را روشن کردم بلکه از عکس دسکتاپش سر از کارش دربیاورم. روی دسکتاپ عکس یک پیرمرد خمیده بود که ایستاده کنار در یک خانه قدیمی، با کتی که چند جایش وصله داشت. توی یک دست پیرمرد یک فانوس بود و توی دست دیگرش یک دسته گل نرگس...



  • شن

این داستان را برای وبلاگ گروهی "یک ربع مانده" نوشتم. این داستان درباره ی یک اتفاق است. ما یک برج داریم و دو شیشه پاک کن که به وسیله ی بالابر از طبقه ی انتهایی شروع به پاک کردن شیشه ها می کنند. بعد از پایان نظافت جدار خارجی شیشه های هر طبقه با فشردن کلید قرمز توسط یکی از شیشه پاک کن ها دستگاه بالابر یک طبقه پایین می آید. یک بار وقتی نظافت شیشه های طبقه ی بیستم تمام میشود کلید قرمز خراب می شود.

یک ساعت معلق ماندن بین زمین و آسمان آن در گرمای تیر ماه بهروز را کلافه کرده بود. هر چند دقیقه یک بار با موبایلش شماره سرپرستش را می گرفت اما هربار صدای اعصاب خورد کن قبلی را می شنید که می گفت: "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد." عصبی شده بود، اَهی گفت و موبایل را انداخت کنار پایش، با غضب به اوس جعفر نگاه کرد، انگار می خواست خستگی این یک ساعت را سر او خالی کند، نشست و با نیش خندی پرسید: "میگم اوست جعفر شما اوستای چی بودی که بهت میگن اوس جعفر؟ مگه اوستا نیستی پس اینجا چی کار می کنی؟" اوس جعفر دستمال مرطوبی را که روی سر و صورتش انداخته بود برداشت. مقصود بهروز را از این سوال خوب فهمیده بود اما به روی خودش نیاورد، تلخندی زد و گفت: " آره بهروز جان اوستا بودم، مکانیکی داشتم، کسب و کارم خوب بود. اگر بگم آب باریکه ناشکری کردم آخه تو محل همه می شناختنم، مشتری زیاد داشتم، تو تهرون از نازی آباد گرفته تا دروازه دولت هر کی ماشینش خراب می شد می آورد مکانیکی من. نقل تقوا نیست اما منم حروم و حلال سرم می شد، سر سفره ننه بابا بزرگ شده بودم، کارمردمو راه مینداختم، این بود که کار و کاسبی ام خوب بود. سال 64 بود، علی پسرمو می گم، تازه 17 سالش شده بود، اون موقع دخترم فاطمه هنوز به دنیا نیومده بود. علی پاشو کرد تو یه کفش که می خوام برم جبه. هر چی مادرش التماس کرد، هر چی من بد و بیراه گفتم گوش نکرد که نکرد. نه که بگی بچه بی حیا و خیره سری بودها نه، انگار یکی صداش می کرد. افتاده بود ردش و می رفت، دست خودش نبود انگار. نتونستیم جلوشو بگیریم راهی شد. دو سال بی علی سر شد تا اینکه دخترم فاطمه دنیا اومد. فاطمه که راه رفتن یاد گرفت علی برگشت اما راه رفتن یادش رفته بود... ترکش خورده بود تو کمرش. قطع نخاع شده بود. فقط صورتش حرکت داشت..."

اوس جعفر رویش را برگرداند سمت خیابان تا بهروز خیس شدن چشم هایش را نبیند. با دستمالش صورتش را پاک کرد و گفت: "طاقت نداشتیم اونجوری ببینیمش. مغازه و هر چی داشتیم و نداشتیمو فروختم و خرج دوا و درمونش کردم اما فایده نداشت. علی رو برد همونی که صداش کرده بود. آره آقا بهروز اینطوری بود که اوس جعفر مکانیک نازی آباد شد شیشه پاک کن جردن. شکر خدا که فاطمه هست، ماشاالله دخترم خانمیه برای خودش. پرستار شده. تو بیمارستان امام حسین کار می کنه. گوشه ی لبش به لبخندی باز شد و ادامه داد4 ماه پیش یکی از مریض های بیمارستان ازش خواستگاری کرده. میگه طرف مهندسه و خانواده داره. هم اسم شمام هست. بنده خدا تصادف کرده بوده و آورده بودنش بیمارستان و همونجا فاطمه رو میبینه و ازش خواستگاری می کنه. طفلی دخترم لب باز نمی کنه اما می دونم خجالت میکشه به خواستگارش بگه بابام شیشه پاکنه برای همینم دست دست میکنه و به خواستگارش اجازه نداده بیاد ما ببینیمش."

بهروز عرق کرد بود و مبهوت نشسته بود. می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. بلند شد و از بالابر به خیابان نگاه کرد. سرش گیج رفت و تلو تلو خورد. اوس جعفر سریع بلند شد و فریاد زد و دست بهروز را گرفت. بهروز بی حال توی بالابر افتاد. چشمانش را که باز کرد دید یک نفر مشغول تعمیر دکمه قرمز است و اوس جعفر هم بالای سرش نشسته است. از جا بلند شد و از بالابر که حالا روی زمین بود بیرون رفت. اوس جعفر داد زد: "حالت خوب نیست کجا میری؟" و صدای بهروز که با بغض گفت: "بیمارستان امام حسین" در صدای بالابر گم شد.

  • شن

آمده نشسته درست رو به روی من، در اتاقی که مادر دو روز است مشغول مرتب کردنش است، اتاقی که عرض و طولش را نمی دانم اما به جهت ساختمان های سنگی رو به رویش همیشه پرده ی پنجره دو متری اش کشیده است، اتاقی که هیچ وقت دوستش نداشتم،

 کجا بودم؟ ها داشتم می گفتم نشسته درست رو به روی من و با دستمال مدام عرق پیشانی و دست هایش را پاک می کند، عینکش را بر می دارد و دوباره سرجایش می گذارد، از سن و سال و تحصیلات و شغلش در شرکت نفت می گوید که می دانم به اعتبار پدرش بوده، در همین حین صدای وینگ و ویبره ی  موبایلش از جا می پراندش و ببخشیدی می گوید، مطمئنم خواهرش که با آن لباس مسخره تو هال نشسته و دارد در باب محاسن برادرش سخرانی می کند، برایش پیامک کمک فرستاده که چه بگوید و چه نگوید!

بعد از بیست دقیقه حرف زدن سکوت من را که می بیند، تن صدایش را بالاتر می برد، گمان کنم گمان کرده بود من سنگینی گوش دارم.

تن صدای بالا هم فایده ندارد و من هم چنان حرفی برای گفتن ندارم.

اگر کمی دقت می کرد از چشم هایم می خواند که مهرش را هرگز به دل راه نخواهم داد...

  • شن

دم صبح است و من بی حوصله به مانیتور خیره شده ام. از این صفحه به آن صفحه بی هدف می روم، تا اینکه می رسم به اینجا و دلم ، آرام می شود و خودم از بودنم، از همه نفس هایی که کشیده ام، خجالت می کشم...

  • شن