خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

تو گردان شایعه شد...

ـ نماز نمی خونه!

گفتن:

"تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده"!

باور نکردم و گفتم:

"لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خونه."

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم.

ـ تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی...
لبخندی و گفت:
"یادم می دی نماز خوندن رو!"
ـ بلد نیستی!؟
ـ نه، تا حالا نخوندم!
همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادمتوی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد.

با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد....

  • شن

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی



او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم

تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود

او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید

موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است

مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید

تو نوشته بودی علم بهتر است

شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی

او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود

خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد

بقیه بچه ها به او خندیدند

آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد

هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد

خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته

شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم

گاهی به هم گره می خورند

گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار

توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد

تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن

بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید

او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش

بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود

باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم

تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد

او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت

روزنا مه چاپ شده بود

هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم

تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از

کشور بگردی

او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را

کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم

که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است

تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه

آن را به راحتی به کناری انداختی

او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه

برای اولین بار بود در زندگی اش

که این همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت

وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم



تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت

او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود

جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که چه موقع مرا تحسین می کنند

تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند

او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد

هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!

تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!

او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!! 
من , تو , او

هیچگاه در کنار هم نبودیم

هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم

آخر داستان چگونه بود؟؟
  • شن

به نام خدا


چقدر آبروی دلم را خریده اند این سه نقطه ها "..."

  • شن

به نام خدا


*برای کسی که با رفتنش تمام زندگی را یادم داد...*


تو رفته ای به تماشای آسمان در باد

چه دید چشم تو-این چشم مهربان- در باد

تو هیچ چیز نداری و خسته ای، زردی

چگونه می روی ای خالی از جهان در باد

کنار جاده تویی و درخت های گم

به سوی فاجعه ها، این تویی روان در باد

مبین که این همه تلخ و غریب می گذری

که می روند غریبانه عاشقان، در باد

نشسته می گذری، بی نشان و غمگینی

مباد هیچ کسی خسته، بی نشان درباد

مگر صدای دل تو به آسمان برسد

بخوان تمام غمت را، بخوان، بخوان در باد


  • شن

به نام خدا

عددی را که روی صفحه مانیتور است نگاه می کنم، تعداد رقم هایش سه تا است. این عدد را سازمانی منتشر کرده که می گوید نتیجه تلاش شما برای فلان رشته شده این عدد و این یعنی به تعداد این عدد یکی کمتر ، کسانی هستند که مثل شما برای این رشته تلاش کرده اند اما تلاششان از شما بیشتر بوده است...

می شمارم، هر چه کم و زیادش می کنم، هرچه احتمالات را بررسی می کنم، هر چه...  نه دیگر نمی شود، امیر کبیر را رد کرد...

فکرم می رود به اینکه خدایا چرا؟؟؟ خدایا این را کجای دلم بگذارم؟؟؟ خدایا چه کنم؟؟؟

برادرم با کتاب زبانش بی هوا می آید توی اتاق (خوشبختانه از بس هول است و عجله دارد متوجه سرخی چشم های من نمی شود) می پرسد: " آبجی جواب این تست چی میشه؟ "

من به صورت سوال نگاه می کنم و مطمئن می شوم گاهی خدا همین جاست، همین جا کنار گریه هایم، کنار خستگی هایم و حرف می زند با من...

صورت سوال را بلند برایش می خوانم:

SHE TIRED TO SUCCEED AND … SHE DID

جواب گزینه سوم است:

Finally

یک "یا علی" می گویم و از زمین بلند می شوم که بروم و دوباره کتاب هایم را باز کنم و همیشه یادم بماند:

"ان مع العسر یسرا"

  • شن