خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

امروز تو  مسیر خونه تا شرکت این محسن آبادی (راننده سرویس) رادیوشو روشن کرده بود، این خانم صداقتی هم (گوینده رادیو رو می گم) مدام می گفت که آره امروز روز جوونه و جوونا روزتون مبارک. یک آن دلم گرفت، فکر کردم چقدر زود پیر شدم، برگشتم به عقب، به روزهای دانشگاه، به روزهایی که وقی از پله های دانشکده فنی بالا می رفتم قند تو دلم آب می شد و فکر می کردم خوشبخت ترین آدم دنیام ( و البته بودم ) و بعد به این روزهام فکر کردم که چقدر با آینده ای که واسه خودم کشیده بودم فرق داره، که چقدر دورم از رویاهام، که چرا الهه ای که واسه همه منبع الهام بود حالا خودش محتاج یه تلنگره...

همین دلیل کافیه واسه اینکه تو 23 سالگی احساس پیری کنم. نیست؟؟؟

ختم کلام پیر شدیم زیر سنگینی (زیر سنگینی چی؟؟؟)

جوونای 70 ساله و پیرهای 23 ساله روزتون مبارک.

 

نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت                        نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

در دل تنگ من از آن است که نیست                     یک دوست که با او غم دل بتوان گفت


امروز قراره از واحد مالی مگاموتور بیان بازدید، خیلی دلم می خواد بدونم این آدمایی که تو مگاموتور به رشوه خواری معروفن چه شکلین!!!

ندیده حالم ازشون بهم می خوره. باور کردن اینکه تو خیلی از شرکت ها رشوه خواری ودزدی علنی هست اونم به مقدار خیلی زیاد، سخته...

 اما هست و بابت این بودن حق خیلی از مردم زیر پا گذاشته می شه...

  • شن