خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

خانه تان که نزدیک نیست به خانه ما آقا اما پاهایم شوق آمدن دارند...
حتی اگر تمام جاده ها علیه ام به غضب بسته شوند...
حتی اگر تمام سنگ هاببارند روی سرم...
از خانه مان تا مشهد شما سینه خیز هم شده می آیم، می آیم آقا...دل تنگ دوری راه سرش نمی شود که، پنجره فولاد شما را می خواهد...

  • شن

من تعداد اندکی دعوت نامه برای مهاجرت به وبلاگ های سایت "بیان" در اختیار دارم. اگر کسی دوست داره تو "بیان" وبلاگ داشته باشه یا توی سایت های دیگ وبلاگ داره و می خواد به "بیان" مهاجرت کنه اطلاع بده که من براش دعوت نامه بفرستم.

  • شن

یک ربعی می شد که روی صندلی پارک نشته بود و مرتب پایش را تکان می داد. هر چند دقیقه یکبار موبایلش را از زیر چادرش بیرون می آورد و جوری که نگاهش به عکس پس زمینه موبایل نیفتد، به تایمر گوشه سمت راست موبایل نگاه می کرد و دوباره موبایل را توی دستش می فشرد و دستش را می برد زیر چادرش. دستش عرق کرده بود، سعی می کرد اضطرابش را از رهگذران پنهان کند، نگاهش را دوخته بود به زمین، جایی نزدیک کفش های مشکی بدون پاشنه اش. همینطور که به زمین نگاه می کرد دو جفت پا از جلویش رد شدند. پاشنه 10 سانتی کفش دخترانه و کتانی های مارک دار پسرانه و بعد صدای خنده های ریزشان باعث شد سرش را بلند کند و به صاحبان آن دو جفت کفش نگاه کند. صاحب کفش دخترانه دستش توی دست صاحب کفش پسرانه بود. از حرکات و خندیدنشان چندشش شد.

پایش از تکان خوردن ایستاد، بلند و شروع کرد به قدم زدن. یکبار دیگر یادش آمد که یک ماه پیش چه کرده، پدرش و زن پدرش آنقدر اذیتش کرده بودند که به خودش اجازه داده بود برود توی فیس بوک و پی همدرد بگردد و بعد از چند وقتی به خودش حق داده بود که با کسی قول و قرار ازدواج بگذارد که از همه دنیایش بیزار است، اما آنقدری پول دارد که بتواند بشود فرشته نجات دختر، دیگر برایش مهم نبود که پسر نماز و چادر دختر را عقب ماندگی می داند، فقط این برایش مهم بود که پسر ادعا کرده با همه ی تفاوت های بینشان عاشق او شده و این شد که آمده بود و منتظر پسر نشسته بود توی پارک. اما همیشه ته دلش چیزی بود که نمی گذاشت حرف های پسر را باور کند. توی همین فکر ها بود که موبایلش زنگ خورد. موبایلش را از زیر چادر بیرون آورد و صفحه را دید که نوشته: "hesam is calling". می خواست دکمه سبز را بزند که یکهو نقش زمین شد. چند ثانیه بعد خیره به پسرکی که در حال فرار بود از زمین بلند شد و موبایلش را که چند قدم آن طرف تر روی سنگ فرش ها افتاده بود از زمین برداشت. صفحه موبایل سیاه شده بود و انگار خاموش شده بود. دکمه on موبایل را زد اما روشن نشد. صدای خنده بلندی از پشت سرش شنید، همان صاحبان کفش ها بودند. یک لحظه چشمانش را بست و تصمیمش را گرفت. دلش می خواست همه ی خودش را روی خودش بالا بیاورد. خاک چادرش را تکاند و موبایل خاموش را توی دستش فشرد و به سرعت به سمت خروجی پارک رفت. از پارک که خارج شد پشت سرش را نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید...
توی تاکسی که نشسته بود یکبار دیگر موبایل را از زیر چادرش بیرون آورد و دکمه on را زد. چند ثانیه بعد موبایل روشن شد و چند ثانیه بعدتر دختر اسم hesam را از contact هایش پاک کرد. خاک روی صفحه موبایل را با چادرش پاک کرد و با لبخند به عکس پس زمینه موبایلش خیره شد، همان عکسی که بعد از فوت مادرش شده بود عکس پس زمینه و کامپیوتر و موبایلش. سید مرتضی آوینی با همان عینکش از توی صفحه موبایل به دختر زل زده بود و می خندید...

  • شن

سلام نمازش را که داد، قرآن را برداشت و صفحه آخرش را باز کرد، چهل روز از روزی که روحانی کاروانشان توی راه برگشت از شلمچه آن روایت را گفته بود می گذشت و امروز روز چهلم بود. صفحه آخر قرآن پر بود از خط هایی که خودش کشیده بود. یکبار دیگر برای اینکه مطمئن شود خط ها را شمرد، این شمردن کار هر روزش بود. یک، دو، سه،...،سی و نه. درست بود، امروز سی و نه روز بود که آیه ای را که روحانی گفته بود خوانده بود و امروز می شد روز آخر، ریعنی روز چهلم. تسبیح را برداشت که ذکر روز آخر را هم بخواند اما یک دفعه چیزی به خاطرش آمد. روحانی آخر حرفهایش گفته بود: "حتی اگر نشناسد"...با خودش زمزمه کرد: "یعنی چه؟ مگر می شود نشناسم؟ اصلا نشناسم که یعنی باختم، یعنی اشتباه آمدم، یعنی حرمتش را شکسته ام...وقتی نشناسم یعنی خودش نخواسته که بشناسم...پس این ختم چهل روزه هم فایده ندارد،چرا روز چهلم باید می فهمیدم که شناختنش بسته به نظر خودشان است نه ختم من...نه، دیگر نمی خوانم، راه این نیست...باید آدم بشوم..."
بغض کرد...بغض کرد و با همان چادر نماز دوید توی اتاق و در را بست و رفت توی کمد دیواری و سرش را فرو کرد توی تشک ها تا هق هق گریه اش دم صبحی همسایه ها را آزار ندهد...
چشم هایش را که باز کرد چند ثانیه طول کشید تا یادش آمد توی کمد دیواری چه می کند. یادش آمد بعد از نماز صبح آمده اینجا گریه کند و بعد خوابش برده بود.باید می رفت سر کار. دوید توی هال که دید جانمازش هنوز پهن است و قرآنش باز. با غصه رفت کنار سجاده و سجاده را جمع کرد. قرآن را که برداشت چشمش افتاد به خط هایی که زده بود، آخر خط ها یک خط سبز درست هم قد خط هایی که خودش کشیده بود، کشیده شده بود. تعجب کرد، یکبار دیگر شروع کرد به شمردن: یک، دو،...،سی و نه، چهل. خط ها چهل تا شده بودند. با خط سبزی که کشیده شده بود می شدند چهل تا...فکر کرد شاید خودش این خط سبز را کشیده و فراموش کرده اما یادش آمد که اصلا مداد سبز در خانه ندارد...پس خط چهلم را چه کسی کشده بود؟
ساعت هفت و نیم صبح توی تاکسی تسبیح را زیر چادرش گرفته بود و مدام به حرف روحانی کاروان فکر می کرد: "روایت داریم که هرکس آیه 80 سوره اسرا را تا چهل روز، روزی صدبار بخواند امام زمان را می بیند هرچند اگر ایشان را نشناسد." دانه ی اول تسبیح را انداخت و زیر لب گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم و قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا..."

اینجا این داستان را بازنشر داده است. البته از توی وبلاگ گروهی مان یعنی "یک ربع مانده " داستان را برداشته. ما هم که ندید پدید کلی خوشحال شدیم.

  • شن