خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

 

صفای گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

 

اگر زمانه به این گونه

ــ پیشرفت این است

مرا به رجعت تا غار

ــ مسکن اجداد

مدد کنید

که امدادتان گرامی باد

 

همیشه دلهره با من

همیشه بیمی هست

که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد

و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

 

همیشه می گفتم:

چقدر مردن خوب است 

چقدر مردن

(در این زمانه که نیکی 

حقیر و مغلوب است)

خوب است.

*حمید مصدق"

  • شن

آنروز ...

 

تازه فهمیدم ...

 

در چه بلندایی آشیانه داشتم...

 

 وقتی از چشمهایت افتادم...

 

هنوز دست و پای دلم درد می کند ...

 

چقدر شکستن سخت است ...

 

وقتی تو داری نگاه می کنی

  • شن

وقت هایی مثل پنج شنبه ها که می روم کلاس شبکه آن هم در یک شهر دیگر، وقت هایی مثل ساعت 2 که کلاس تمام می شود و میایم سر چهار راه مطهری منتظر تاکسی می ایستم، صدای بوق ماشین هایی که قیمتشان از 7-8 میلیون تومان شروع می شود و تا نمی دانم چند میلیون تومان می رسد خفه ات می کند. ماشین هایی که نه به صورت بی آرایشت نگاه می کنند و نه می فهمند که چرا توی این گرما چادر سرت کرده ای!

فقط آن دست لامصبشان را روی بوق می گذارند و هر دفعه ای سرشان را از پنجره بیرون می آورند و جمله ای می گویند که همان جا دلت می خواهد فریاد بزنی، همین موقع هاست که دلت یک مرد می خواهد...

دلت یک مرد می خواهد که بروی شانه به شانه اش بایستی و کسی جرات نکند نگاهت کند، دل لامصب تو یک مرد می خواهد، یک پدر، یک برادر، یک...

اینجاست که آرزو می کنی کاش برادر 15 ساله ات 25 ساله بود، اینجاست که همان جا سر چهار راه بغض می کنی و زیر لب می گویی کاش پدر نرفته بود، کاش با یک زن دیگر نرفته بود

و

دلت می خواهد "الهی عظم البلا" را فریاد بزنی...

  • شن

به سقف اتاقت مهتابی نقره ای آویخته ام

 تا اگر آمدی،

 پایت به گلدان نگیرد،

 از خواب بپرم،

 ببینم خواب دیده ام...



*رضا کاظمی*

الهه نوشت: اینجا رو هم ببینین.

  • شن

هر روز که وارد خانه اش می شود یک آینه با خود می آورد

و هر شب صدای شکستن آینه در اتاق می پیچد...

  • شن

هر روز دنبال تو می گردم، اما شده ای مثل آن وبلاگ هایی که وقتی آدرسشان را میزنی بعد از چند ثانیه می نویسد:

صفحه ای با این آدرس پیدا نشد، شاید وبلاگ مورد نظر حذف شده باشد...

  • شن

 

حال این روزهایم شبیه حال آن مردی است که نزد پیر دیارشان رفت و از غمی که در سینه داشت سخن گفت. پیرمرد پاسخ داد : در شهر دلقکی ست که مردم را میخنداند و شاد میکند؛نزد او برو تا غم خود را فراموش کنی. مرد لبخند تلخی زد و گفت :

من همان دلقکم...

 

  • شن