خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

به نام خدا

ساعت ده شب است که موبایلم زنگ می خورد. از روی اسمی که روی صفحه نقش بسته احتمال می دهم خبری شده باشد. خودم را برای شنیدنش آماده نمی کنم، استرس هم ندارم حتی.تکلیفم را با خودم معلوم کرده ام. گوشی را بر می دارم و بعد از گفتن سلام و شنیدن جوابش که واجب است اولین جمله ای که می شنوم این است: "رتبه ات چند شد الهه؟ من 102 شدم" و من جواب مشخصی دارم که: "مگه اومده؟" و می شنوم که می گوید: "الان اومده زدن رو سایت. برو ببین به منم خبر بده چند شدی"

نه هول می شوم، نه اضطراب دارم، نه ناراحت می شوم از اینکه اینترنت قطع است، فقط کمی یاد زحمت هایی که برایش کشیده ام می افتم صدای پشت خط اصرار دارد که شماره داوطلبی ام را بدهم و رتبه و تراز و درصد و آن چرت و پرت های مکتوب در سایت را برایم ببیند وبخواند. می گویم هیچ کدام از اطلاعاتم را نگه نداشته ام نه شماره پرونده، نه پیگیری و نه داوطلبی. باور نمی کند و همچنان اصرار می کند و من همچنان قسم می خورم که همه را دور ریخته ام. قانع نمی شود اما قطع می کند. برمی گردم سر سفره ی شام. مادرم فهمیده چه خبر شده. نگران شده. این نگرانی را هم از چشم هایش می فهمم و هم از اینکه بلند شده و دارد لابه لای کاغذها توی آن کلاسور سبزه دنبال کارتم می گردد. از گشتن که ناامید شد می گوید کارتی را که روی صندلی ات چسبانده بودند، چند روز پیش لابه لای وسایلم دیده. من اما مطمئن هستم که دورش ریخته ام، همان موقع که از جلسه کنکور بیرون آمدم و گفتم: " اینجور که معلومه تو دلت نمی خواد ما این رشته رو بخونیم باشه راضی به رضای تو. "

هنوز ننشسته ام که دوباره موبایل زنگ می خورد. مرجان همکار سابقم است که فکر ارشد را خودش تو کله ام انداخت و باهم رفتیم و استعفا دادیم و شروع به خواندن کردیم. خیلی ها خرده گرفتند بهمان که کار مهم تر است. آنقدر که شک کردم که نکند اشتباه کرده باشم اما خدا حواسش بود و راه را نشانم داد. بعد از نماز عید فطر بود که سخنران گفت: "پیامبر(ص) فرمودند هر کس به هر بزرگی که می خواد برسه از راه علم بره و برسه."

موبایل را بر میدارم و می روم توی اتاق و باز همان دیالوگ تماس قبلی تکرار می شود. مرجان باور می کند که هیچ شماره ای را نگه نداشته ام و قطع می کند. برمی گردم. مادر و داداش کوچیکه شامشان را خورده اند. شام یخ کرده، شام نمی خورم و سفره را جمع می کنند.

برمی گردم توی اتاق. تصمیم دارم به چیزی فکر نکنم و کتاب "اخلاق" عبدالله شبر را بخوانم اما ذهنم درگیر شده، فایده ای ندارد مقاومت کردنم، قافیه را باخته ام. به تماس محبوبه فکر می کنم و کمی احتمالات را بررسی می کنم. محبوبه با من اختلاف درصد زیادی نداشت. وقتی 102 شده یعنی ممکن است که من هم...؟ نه نه امکان ندارد.

حالا آشوب شده ام. توی دلم خدا خدا می کنم که حرف مامان درست باشد و کارت روی صندلی را نگه داشته باشم. شروع می کنم به گشتن. پیدا نمی شود. حمد می خوانم تا "ایاک نعبد و ایاک نستعین". بقیه اش را گرو نگه می دارم تا برگه پیدا شود.( از گروکشی خوشم نمی آید اما مجبور می شوم). چند دقیقه بعد برگه را پیدا می کنم. توی کشو درست روی همه برگه های دیگر بوده و من این همه مدت ندیده بودمش. بقیه سوره حمد را می خوانم.

 با مرجان تماس می گیرم. خاموش است. کس دیگری را ندارم که برایم از اینترت چک کند. ناامید می شوم و دلم می خواهد زودتر شب را صبح کنم.

قبل از اینکه بخزم توی رختخواب سرم را پایین می گیرم و چند کلمه و قول و قرار...اینجایش بماند برای خودم...

صبح می شود. ساعت نه مرجان زنگ می زند. پی شماره داوطلبی را می گیرد. می گویم پیدا شد و همچنان اینترت اینجا قطع است. شماره را یادداشت می کند.

به محل کارم می رسم. مرجان زنگ می زند. هم رشته من نیست و در نتیجه از رنج رتبه ها و محل احتمالی قبولی شان خبری ندارد. رتبه را می خواند. اول فکر می کنم دارد درصدها را می خواند، چند لحظه مکث می کنم و می گویم درصد نه، رتبه را بخوان، می گوید: "همینه دیگه 97، 97 خوبه؟ بگو دیگه رتبه ات خوب شده؟ کجا میشی؟ بگو دیگه! "

و من یاد " ان مع العسر یسرا " می افتم و یاد همه کسانی که خالصانه برایم دعا کردند. یاد آن همه ذکری که برایم نوشتید و خواندم. یاد رهاب عزیز که تا به حال ندیدمش اما سپردمش که برود پیش خانم و برایم دعا کند و خالصانه قبول کرد. یاد ساغرکه هرچه نکته تست زنی بلد بود برایم می گفت. یاد خانم زمستان که حتی در پست خداحافظی اش هم برایم دعا کرده بود. یاد آقای پشت کوهها -که قلب پدرشان این روزها بیمار است- و همان سال اول که رتبه ام خوب نشد با ایمان نوشتند که بالاخره موفق می شوم، یاد دختر باران عزیز، یاد مه جبین، یاد ریحانه عزیز، یاد یلدای عزیزم که همیشه به من امید می داد، یاد آقای خارج از چارچوب  و همه کسانی که برایم در آن پست دعای خیر کردند.

در محل کارم اشک می ریزم و خدا را شکر می کنم و در میان اشک هایم فکر می کنم کاش خبر به گوش پدرم هم برسد و کاش تر اینکه خبر واکنشش هم به من برسد، اگر بود و اگر مثل قبل پدر بود حتما پدرانه مسخره ام می کرد که " تو دکترم بشی آخرش باید از من پول بگیری بابا جان ". می دانستم این حرف ها را برای این می زند که اگر سرکار رفتم باز هم از خودش پول بگیرم و به دردسر نیافتم. اما...اما زمانه بد کرد، بد شدی پدر، انقدر که دیگر دلم رضا نمی دهد کلمه "بابا" را به زبان بیاورم. کاش بد نمی شدی، کاش بد نمی کردی، کاش کاری نمی کردی که از همه روزگار خسته شوم. کاش کاری نمی کردی که نفهمم چرا دخترها شب عروسی شان گریه می کنند. فقط 21 سالم بود، یادت هست چه کردی با یک دختر 21 ساله؟...

می بینید همه چیز یک دختر با پدر تمام می شود حتی خبر قبولی ارشدش...

یادم باشد اگر تهران قبول شدم خودکار ایرنا را هم برایشان پس بیاورم.

  • شن

به نام خدا


فقط کسی که یه روز رو شونه های پدرش میشسته و حالا دیگه پدری بالای سرش نیست می تونه بفهمه معنای حرکت دست بنیامین چیه...

 

دستی که بالای سر دخترکش گرفته تا...(تایش را نفهمیدید؟ نباید هم بفهمید چون شما تجربه اش نکردید...)

 

فقط همون آدم می تونه بفهمه که چرا من با دیدن این عکس اشک می ریزم...

  • شن