خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

به نام خدا

یک ماه قبل از کنکور کارشناسی ارشد مطلع شدم دادگستری آزمون استخدامی برگزار می کند. یک نفر خانم هم برای دادگستری شهر خودم نیرو می خواست در رشته ای که من تحصیل کرده بودم. تاریخ برگزاری آزمون درست یک هفته قبل از کنکور بود.

سه هفته مانده به کنکور به صرافت افتادم در آزمون های آزمایشی شرکت کنم، به هر موسسه ای زنگ زدم یا مهلت ثبت نامشان تمام شده بود یا هزینه ای نجومی برای سه آزمون طلب می کردند چیزی بیشتر از صد و پنجاه هزارتومان. تصمیم گرفتم شرکت نکنم.

بعد از تجربه ی تلخ آزمون استخدامی ایرنا دیگر امیدی به این آرمون های استخدامی نداشتم. هزینه ثبت نام آزمون دادگستری کم بود، تصمیم گرفتم به جای آزمون آزمایشی موسسات کنکور، در آزمون دادگستری شرکت کنم. آزمون برگزار شد، اول آزمون دادگستری و دو هفته بعد هم آزمون ارشد.

اواخر اسفند ماه بود که نتایج آزمون دادگستری اعلام شد. من قبول شده بودم. اواخر اردیبشهت هم نتایج آزمون ارشد اعلام شد. من قبول شده بودم.

روند اداری دادگستری طی شد و من دوبار به مصاحبه دعوت شدم. در هر دو مصاحبه قبول شدم. آزمایشات پزشکی هم انجام شد و من از فیلترهای مسخره اداری با موفقیت رد شدم. گمان می کردم باید ابتدای مهرماه شروع به کار کنم و برای همین از بابت کلاس های دانشگاه نگران بودم و استرس داشتم. خیلی دعا کرده بودم که کارم و دانشگاه با هم تداخل پیدا نکند. اول مهر شد و خبری نشد. خوابگاه گرفتم و کلاس ها شروع شد. یکشنبه 25 آبان ماه هنوز استاد راهنما انتخاب نکرده بودم که از دادگستری تماس گرفتند و متاسفانه تاریخ شروع به کار را سه شنبه یعنی دو روز بعد اعلام کردند. با اساتید صحبت کرم و شرایطم را صادقانه بازگو کردم...هیچ کدامشان قبول نکردند و تنها حرفشان این بود که اگر نمی توانی سرکلاس حاضر شوی دانشگاه را رها کن...یا درس یا کار

بغض کردم، توی آسانسور طبقه چهارم دانشکده...اشک ریختم کنار مزار شهدای گمنام دانشکده...

نه درس و نه کار، هیچ کدامشان را نمی توانم رها کنم...به خصوص درس که این همه برایش زحمت کشیدم...از شنبه تا پایان روز سه شنبه کلاس دارم و امکان مرخصی گرفتن تا این میزان برایم میسر نیست.

کار این روزهایم اشک و آه و دعا و شب بیداری شده...نمی توانم چشم ببندم روی ذوق مادرم که خوشحال است کاردولتی نزدیک خانه مان پیدا کرده ام...نمی تواتم چشم ببندم روی سه سالی که درس خواندم...نمی توانم...نمی دانم چه کنم؟...

رهاب جان می شود بروی پیش خانم و دوباره برایم دعا کنی؟ دعا کنی دانشگاهم را با موفقیت تمام کنم، دعا کنی کارم را از دست ندهم؟ ها می شود رهاب جان؟...

 

  • شن

به نام خدا


یک اصل وجود دارد به نام اثر پروانه ای. بر طبق اصل اثر پروانه ای اگر در این طرف دنیا پروانه ای بال برند ممکن است در آن طرف دنیا طوفانی به پا شود. باور کردن این اصل خیلی هم سخت نیست وقتی تو این طرف کلاس پلک می زنی و آن طرف کلاس دنیای من بهم می ریزد. وقتی من دکمه بسته نشده آستین راست پیراهن مردانه ات و شکستگی دست چپت را دیدم و آن وقت دلم خواست تا کاش پسر بودم و دکمه آستین پیراهنت را می بستم، وقتی نوبت ارائه تو می افتد هفته بعد و تو کوله ات را می بندی و از کلاس می روی و من دیگر تا پایان کلاس نمی فهمم استاد چه می گوید، وقتی من حواسم پی نوشتنم باشد و تو حواست پی من و من حواسم پرت تو شود، وقتی دست گچ گرفته تو خورد به دسته ی صندلی و دست من درد گرفت، وقتی همه ی این ها بعد از شنیدن حرف هایی که به من زدی اتفاق افتاد، یعنی اثر پروانه ای.

می دانی اثر پروانه ای خیلی کارها می تواند بکند مثلاً تو انگار کن پدر یک دختر بیست و یک ساله تصمیم می گیرد برود پی زندگی جدیدش و بچه هایش را رها می کند. پدر می رود اما نه پدر فقط خودش نمی رود، پدر می رود، مهر و منطق مادر را هم با خودش می برد، معرفت برادر را هم. همه باورهای تو را هم با خودش می برد.

روزهای سخت می گذرند، دوباره کمر راست می کنی، هی به خودت می گویی فکر کن از اول هم نبوده است. هی خودت را دلداری می دهی تا اینکه یک روزی آن طرف کلاس یکی نگاهی می کند، حرفی می زند. تو نگاه می کنی و آرزو می کنی کاش هیچ وقت حرف نزده بود. چون می ترسی، می ترسی بعدها که فهمید تو پدری داری که نیست، مثل آدم های قبلی برود و پشت سرش را هم نگاه نکند...

می بینی اثر پروانه ای خیلی کارها می تواند بکند. این طرف دنیا یکی خوشی زیر دلش را می زند و آن وقت آن طرف دنیا دختری می ترسد از اینکه دلش بلرزد، چون شرم دارد از اینکه بگوید پدرم رفته...

اثر پروانه ای اثر خوبی نیست ولی هست.

داستانی که نوشتم و خواندید برداشتی آزاد از واقعیتی در بند بود.

  • شن

به نام خدا


چه فرقی می کند خوابگاه علم و صنعت باشم یا ته یک کوچه تاریک، وقتی تو نیستی...




اینجا هیچ چیز نیست که مرا پابند کند چه برسد به دلبند.





  • شن