خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

امانت 5 ماهه

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۳۸ ب.ظ

به نام خدا

 

از: الهه ملقب به یک دانه شن                      

به: دفتر خبرگزاری ایرنا

 

گزارش یک شکست یا خودکار بیت المال                                         رونوشت: ارحم الراحمین

 

احتراماً به عرض می رساند اردیبشهت ماه امسال در دبیرستان البرز تهران آزمون استخدامی خبرگزاری ایرنا برگزار شد. من جز شرکت کنندگان بودم. در رشته ای که من امتحان دادم قرار به پذیرش 9 نفر بود که 2 نفرشان خانم بودند. با توجه به اینکه زمان زیادی از آزمون کارشناسی ارشد نمی گذشت و من هم بیشتر جواب های تست ها را از بر بودم، در امتحان کتبی قبول شدم. امتحانی که سوال هایش از آزمون های کارشناسی ارشد سال های قبل بود و و برای من راحت.

 

حدود بیست روز بعد دعوت نامه مصاحبه به دستم رسید. من هم برای مصاحبه تخصصی و البته روانشناسی راهی شدم. برخلاف همیشه که خودکار به همراه داشتم، فراموش کردم که خودکار ببرم. موقع پرکردن فرم ها از خودکار آقای منشی که آنجا بود استفاده کردم و البته چون آدرس را گم کرده بودم و دیر رسیده بودم و قلبم 100 تا در دقیقه می زد و موقع پرکردن فرم نمی توانسم لرزش دستم را کنترل کنم فراموش کردم خودکار را به آقای منشی برگردانم و به گمان اینکه خودکار خودم است پرتش کردم در کیفم. مصاحبه یک ساعته انجام شد. وقتی بیرون آمدم متوجه شدم علاوه بر من دو خانم دیگر هم برای مصاحبه آمده اند اما اسمشان در لیست منتشر شده قبولی نبوده است. سوال کردن بیشتر را مجاز نشمردم و از دانشکده خبر واقع در خیابان شهید بهشتی بیرون زدم. نه، نه اشتباه شد، تصحیح می کنم: با هزار امید از دانشکده خبر بیرون زدم...

 

به خانه که رسیدم متوجه شدم خودکار را با خودم آورده ام و تازه یادم آمد که خودکار متعلق به خبرگزاری ایرنا است. یاد آقای باکری افتادم و یک تکه کاغذ سفید را چسباندم روی خودکار و رویش نوشتم ایرنا و گذاشتمش توی لیوان روی میز که حواسم باشد که این خودکار بیت المال است و نباید ازش استفاده کنم و با خودم گفتم چند وقت دیگر که قبول شدم و برای کارهای نهایی دوباره رفتم دفتر ایرنا خودکار را بهشان برمی گردانم. (توضیح اینکه نمی توانستم به خاطر یک خودکار مسافت یک ساعته را تا یک شهر دیگر بروم و یک ساعت هم برگردم.)

 

چند روزقبل بعد ار حدود 5 ماه برای پیگیری با ایرنا تماس گرفتم و آقای مهربان! پشت خط اسامی دو خانم قبول شده را خواندند و من همان طور که گوشی را قطع می کردم درست مثل آدمی که موقع مرگ همه ی خاطراتش جلو چشمش می آید، تمام فکرها و نقشه هایی که با فرض قبولی در این مصاحبه کشیده بودم از جلوی چشمانم رد شد و بعد هم تبدیل شد به یک قطره اشک و از چشمم فرو ریخت...

 

از آن روز تا حالا روزی چند بار به خودکار توی لیوان میزم خیره می شوم و از شما چه پنهان چندبار خواستم بشکنمش و بیندازمش دور اما دوباره گذاشتمش توی لیوان و به خودم سپردم که اگر گذرم افتاد به خیابان شهید بهشتی تهران امانتتان را تحویلتان بدهم.

                                                                                                                                                                                                                         با تشکر_یک دانه شن

 

 

این روزها دلم می خواهد، هیچی اصلا ولش کنید...

  • شن

نظرات  (۲۱)

  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • » این روزها هرچی هم دلت بخواهد،، برای خودت نگه دار،، 
    از بعضی از حرف ها باید گذشت ...
    پاسخ:
    حق با توئه... راز دل رو جز به صاحبش نباید گفت...
    خوشحالم از این که تصمیم دارید برگردانید.
    اما

    برگداندن امانت باعث افزایش روزی میشه....روزی تان فزون باد

    متن هم روان وساده وخش خوان.ممنون از اینکه به ما سری زدید.
    ما را به مهمانی مطالبتان دعوت کنید.
    یا علی


    پاسخ:
    چاره ای ندارم باید برگردانم مال من نیست که.

    خواهش می کنم.
    میخوای یه روز مسیرم خورد برم خودکارشونو پرت کنم تو صورتشون , امانتت ادا شه ؟
    :)
    :جدی
    پاسخ:
    اگر این کارو کنی که یه عالمه منو خوشحال کردی ی ی ی ی!
    از طرف من دو تا سنگ هم طرف درش پرتاب کن دلم خنک شه!
    امان از بند پ تو کارای اینجوری خصوصن!
    پاسخ:
    امان امان که دل آدمو می شکونن...
  • بلوط پیر (ماری)
  • سلام خوبید؟
    جناب رزگار برای نویسندگان یک ربع مانده چیزهایی نوشته است
    اگر توانستید بخوانیدش .
    من چون خواننده ی نوشته هاشونم هستم و بسیار دوسشون دارم خواستم بهتون خبر بدم که بخوانید
    فقط می خواهم خبر رسانی کنم
    پاسخ:
    سلام
    نه راستش خوب نیستم اصلا.
    بله دیدم و خواندم. نظر گذاشتم برایشان و توضیحات را دادم. خیلی کار بجایی کردند دستشان درد نکند. ممنون که شما هم اطلاع دادید.
    سلام
    تقدیم به عاشق نهج البلاغه...

    آگاهی....
    منتشر شد.

    http://zareh.blog.ir/post/141
    پاسخ:
    سلام
    ممنون
    نمیدونم چی بگم...
    پاسخ:
    به ایرنا فوش بده دلم خنک شه.
  • بے بازگشتــــ ...
  • عب نداره جاش یه خودکار دیگه همون شکلی بردار روشم برچسب بزن خبرگزاری ایرنا و بکوبش رو دیوارو جفت پا بپر روش لهش کن :))))
    این عوض ِ اون در :دی
    پاسخ:
    آورین این فکر خیلی خوبه! همین کارو می کنم.
  • پشت کوهها
  • فعلن وضعیت اینطوریه. فک می کنم تا دو یا سه سال دیگه یه مقدار بهتر بشه. ولی فعلن وضعیت اینطوریه.
    پاسخ:
    ممنون از راهنمایی مفیدتون. واقعا باعث دلگرمیه. دو سه سال فقط؟ باشه من که کاری ندارم،دوسه سالم چیزی نیست که صبر می کنم!
  • صد وسی وسه
  • خدا خیلی خوب میدونه جای ما کجاست و کجا باید باشیم. 
    آغوش خدا پناهتان...
    پاسخ:
    اما ما گاهی نمی تونیم قبول کنیم چی؟ اونوقت تکلیف چیه؟؟؟
    بعدشم یکی از دغدغه های من اینه که بدونم شما همان عطشین یا نه؟
  • صد وسی وسه
  • اگه بهش و به قدرتش ایمان داریم اگه واقعا باور داریم که هرچی از سمت خداست خیره ،قبول میکنیم.
    اگه عطش بخواد...
    پاسخ:
    مهم همین ایمانه که من خیلی کم دارم.
    چرا دیر به دیر مینویسی ؟ :)


    پاسخ:
    چون خیلی با خودم درگیرم.
    با عرضِ سلام و احترام [لبخند]
    شما هم مانندِ سایرِ وبلاگ‌هایی که لینکشون تو وبلاگم هست، با همین نوشته به یه نظرسنجی در موردِ وبلاگم دعوت می‌شین [لبخند]
    نظرسنجی درباره‌ی عمل‌کرد وبلاگمه! این‌که چه‌قدر خوب و چه‌قدر بد بوده، و به چه دلایلی؟
    همیشه دوس داشتم وقتی با کسی حرف می‌زنم، بدونِ در نظر گرفتنِ این‌که چه‌جور آدمی هستم، به خودِ حرفم توجه کنه، بدونِ این‌که فرض کنه قصدِ خاصی دارم یا هر برداشتِ دیگه‌ای. آخه معمولا حرفامون با در نظر گرفتنِ ویژگی‌های فردی‌مون شنیده می‌شن...
    حالا که مدتی از راه‌اندازیِ وبلاگم گذشته، و مدتی هم هست که دیگه فعالیتِ خاصی ندارم، خواستم ازتون بپرسم ببینم چطور بوده؟ با این روش راحت بودین؟ احساسِ خوبی داشتین یا نه؟
    یا هر نظرِ دیگه‌ای هم دارین ممنون می‌شم بگین.
    راستش در اصل نمی‌خواستم حتی وبلاگ هم داشته باشم، ولی گفتم شاید کسی بخواد یه پاسخِ خصوصی بده، یا کلا بخواد حرفی بزنه که نخواد بقیه بخونن، یا اصلا شاید کسی با همین اسمای بی‌معنای من، بخواد در دنباله‌ی حرفای من حرفای نامربوطی بزنه و از این بی‌هویت بودنم سوء استفاده کنه...
    (الان با خوندنِ این نوشته، دیگه دعوت شدین! لطفا قدم‌رنجه فرموده، بیاین و نظر بدین)
    خب چرا چیزی نمینویسی .... ؟
    پاسخ:
    مرا تاب نوشتن نیست گاهی...
    سلام عزیزم
    اکثر ماها چنین تجربیاتی ا داشتیم نه یکبار ...خیلی زیاد
    پاسخ:
    سلام عزیز دلم.
    و چه تجربیات بدی...
  • فرزند آدم
  • ای بابا..
    نمیدونم از بند پ استفاده شده یانه ..شاید واقعا حقشون بوده خب..ولی اگه از بند پ استفاده کردن خدا کارشون رو بی جواب نمیذاره...
    پاسخ:
    ای بابا
    منم نمی دونم!
  • بے بازگشتــــ ...
  • عیدتون مبارک باشه خانوم :)
    پاسخ:
    ممنون عزیز دلم. عید شما هم مبارک.
    خوبی آیا شن جان ؟
    پاسخ:
    خیلی ممنون که یادم بودی:) خوبم شکر. اما یه کم کم رنگم.
    سلام.

    امتحاناتِ پایان ترم ِ ترم گذشته بود.
    امتحان آخر بود و شانس ِ من،وسطِ امتحان ،رنگ خودکارم تموم شد
    ازیکی از بچه ها امانت گرفتم ... که زودتر از من امتحانش رو تحویل داد و رفت.
    البته همون موقع بهش گفتم که چندلحظه ای صبرکنه تاخودکارش رو بهش بدم.ولی خب نشد دیگه ... بعد از اون هم،تو محوطه ی دانشگاه پیداش نکردم.
    اومدم خونه،خودکار رو گذاشتم گوشه ی کمدم.
    اولین کاری که اول ِ ترم کردم،پس دادن خودکارش بود ...
    الان واقعا شبا راحت میخوابم :)

    ببخشید طولانی شد.

    التماس دعا
    یاحق
    پاسخ:
    سلام

    آفرین به شما
    نه خواهش می کنم خوب بود خوندن خاطره مشابه شما.

    محتاجیم.
  • مسیح کردستانی
  • قصه غصه ها ، قلب ها و مغزها
    در اندیشه فرو می برد
    هر زمان ما را

    کمی بیشتر فکر می کنم ، بیشتر اشک هایم اجازه می یابند 
    که فوران کنند

    نمی دانم این منم که بدم
    یا که بدم که این شده ام

    بیخیال ، کمی میخواهم بخوابم 
    کمی تا قسمتی که شبیه اصحاب کهف شوم
    میان ثانیه ها گم شوم و سالها رها باشم

    آخ ، خدا ، خیلی ، خوبی

    خواستم ، اما نشد ، ذهنه آشفته و افکار پریشان و خواندن متن و نوشته تان 
    اینگونه مرا ، ...

    چشم هایم می خوابد ، اما وجدانم همیشه بی تاب است

    می دانی من هنوز 

    پاسخ:
    نمی دونم چی بگم...

    خدا خیلی خوبه...میگن حتی از مادر و پدر هم مهربون تره...حتی میگن چون خیلی مهربون بوده و نمی تونسته بنده هاشو عذاب کنه قسم خورده که این کار رو کنه و اگر قسم نمی خورد هیچ وقت بنده هاشو عذاب نمی کرد...
  • رایحه جعفری
  • برگردوندیش بالاخره؟؟؟؟
    الهه جان جات خیلی خالی بود توی کنگره... 

    پاسخ:
    نه هنوز نرفتم.
    بله خودم می دونم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">