خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

عکس

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۱۵ ب.ظ

ساعت 4 عصر روز دوشنبه:

به سمت آینه آمد و یک بار دیگر نوشته روی کاغذ چسبانده شده روی آینه را خواند:

مامان شاید از خودت بپرسی چرا اما دیگه نمی تونستم تحملت کنم، من و تو نمی تونیم با هم زندگی کنیم، تو منو نمی فهمی، تو زندگی با تو فقط زجر می کشم، هر روز آرزوی مرگ می کنم، دلم می خواد بمیرم و از دستت راحت بشم، من تو زندگی تو فقط یک وسیله ام تا بدبختی هاتو سر من خالی کنی. امروز روز آخر زندگی منه، امروز برای همیشه راحت می شم...خداحافظ

از خانه بیرون آمد و به سمت خیابان نزدیک دبیرستانش رفت. پل عابر پیاده اش را از چند روز قبل نشان کرده بود، برای کاری که می خواست انجام دهد مناسب بود، هم ارتفاع مناسبی داشت و هم به قدر کافی ماشین از زیرش رد می شد. ابتدای خیابان ایستاد، چیزی را از جیب مانتواش درآورد، عکس پدرش بود، عکس دو نفره ای که پدرش را در حال بوسیدن او نشان می داد، بغض کرد و چند لحظه ی بعد اشک گونه هایش را خیس کرد...ناگهان با صدای بلند یک زن به خودش آمد، صدا فریاد زد: "ترنم" و او به سمت صدا برگشت، زنی را دید که با سرعت به سمت خیابان می دوید و فریاد می زد، به سمت مسیر نگاه زن چشم برگرداند و دخترکی را دید که به دنبال توپش به سمت خیابان می دود. مجال فکر کردن نبود، با شتاب دوید و درست قبل از اینکه ماشین به دخترک برخورد کند،دست دخترک را گرفت و او را به کناری انداخت. چند لحظه ی بعد مادر دخترک رسید و با اضطراب و شکر دخترکش را در آغوش گرفت. رها در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به تصویر دخترک در آغوش مادر خیره مانده بود...

ساعت 7 عصر بود و رها روی صندلی شکسته ای توی پارک نشسته بود و عکسشان را نگاه می کرد، عکسی که تصویر مادرش را از آن قیچی کرده بود و فقط تصویر او و پدرش در آن مانده بود، یادش آمد که مادرش هم در این عکس در حال بوسیدن او بوده... از روی صندلی بلند شد و با خودش فکر کرد چه چیزی باعث شده بعد از مرگ پدرش این همه از مادرش متنفر باشد، آن سفر نفرین شده ی شمال اصرار مادر بود اما شاید مقصر تصادف، مادر نبود... 

ساعت 8 شب دوشنبه:

رها به خانه می رسد و زنگ می زند اما کسی در را باز نمی کند. همسایه ی کناری، بیرون می آید و با چشمانی ترحم انگیز به رها نگاه می کند و او را به داخل خانه می برد و توضیح می دهد که مادرش بعد از دیدن آن یادداشت روی آینه، قلبش درد گرفته و همسایه ها اورژانس خبر کرده اند و...

ساعت 4 عصر پنج شنبه:

رها کنار مزار مادر نشسته است و به عکس پدرش که در حال بوسیدن اوست، نگاه می کند، تکه ی بریده شده ی عکس مادر را از کیف بیرون می آورد و با چسب به عکس می چسباند و عکس را روی قبر می گذارد...

از داستان هایی که برای وبلاگ "یک ربع مانده" نوشته ام.

  • شن

نظرات  (۵)

چرا اینقدر تلخ؟
پاسخ:
رها می خواست بدون مادرش زندگی کنه، حالا می تونه بدون مادرش زندگی کنه، این چیزی بود که خودش می خواست.
پشیمونه...
پاسخ:
دیگه چه فایده ای داره؟
کاش آخرش مامانش نمیمرد آخه به اشتباهش پی برده بود و پشیمون هم شده بود. اینکه حال مامانش بد شد و رفت بیمارستان،خودش تنبیه خوبی بود
پاسخ:
وقتی آخر داستان توی ذهنت نقش بسته دیگر نمی شود ننوشتش یا عوضش کرد.
  • خانمِ دودی
  • باید گاهی سکوت کنیم ؛
    شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد

    حضرت رسول اکرم (ص) فرمودند:
    اِذا أرادَت أَمراً فَعَلَیک بــِالتَؤُدَة حَتّی یریک اللهُ مِنهُ المَخرج.
    وقتی خواستی کاری را انجام دهی، تأمل کن تا خدا راه آن را به تو نشان دهد.
    (کنز العمال ، ج 3 ، ص 99 ، ح 5677)

    پاسخ:
    همیشه باید سکوت کنیم/
  • رایحه جعفری
  • سلام
    روند داشتان خوب بود اما به خوبی از عهده ی انتهایش بر نیومده بودی. 
    به نظرم بهتر بود آخرش را با ضربه ی بیشتر و تصویر پرمفهوم تری گره میزدی...

    گره های داستان پتانسیل پیچیده تر بودن را هم داشتند. خیلی ساده باز شده بودند. میشد دغدغه ها و دردها و حرفهای بیشتری را درونش بیان کنی... 

    (نقد به معنی این نیست که نقاد خودش بتواند از عهده ی امر بر بیاید...صرفا جهت سازندگی...)
    پاسخ:
    سلام رایحه عزیز
    با حرفت کاملا موافقم.
    ممنون از نقدت
    اختیار دارین شما کجا ما کجا؟ من باید از شما یاد بگیرم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">