دندان
تو همیشه روی قولت می ایستادی، نمی شد که قولی بدهی و فراموش کنی، سرت می رفت قولت نمی رفت. هنوز هفت سالت نشده بود که دندانت افتاد، یادت هست که با گریه آمدی پیشم، دندانت را گرفته بودی توی دستت و مدام می گفتی: "من نمی خوام دندونمو بندازم دور، دندونمو دوست دارم، اصلا می خوام قایمش کنم"و من، خواهر بزرگتری بودم که باید توی شش ساله را آرام می کردم. رفتم و صندوقچه ی گل خشک هایم را خالی کردم و آوردم پیش تو، گفتم: " اگر تو قول بدی که هر وقت دندونت افتاد گریه نکنی و بدون گریه دندونتو بیاری بدی به من، اونوقت منم قول میدم که همه دندون هاتو توی این صندوق برات نگه دارم."
آرام شدی و خوشحال. دندانت را شستیم و گذاشتیمش توی صندوق و تو این قول کودکانه ات را حتی وقتی که هیجده ساله شدی و توی دبیرستان یک شهر دیگر درس می خواندی فراموش نکردی. فراموش نکردی و دندان عقلت را که کشیده بودی برایم فرستادی.
آخر همان سال بود که گفتی می خواهی بروی، می خواهی بروی که امام تنها نماند، می خواهی بروی که کسی جرئت نکند به خاک وطنت نگاه کند...اما دیگر برنگشتی. دوستانت از تو می گفتند و یک خمپاره شصت...اما حتی آنجا هم قولت را یادت نرفت...
امروز بعد از بیست و چهار سال خبر دادند که برگشتی...آن آقایی که آنجا بود گفت از برادرتان فقط یک دست دندان سالم باقی مانده و یک پلاک...
می دانستم سرت برود قولت نمی رود. حالا با این دندان های خاکی چه کنم؟...
راستی داداشی گریه که نکردی؟...
- ۹۲/۰۲/۰۹