خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

موبایل

دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۲۴ ب.ظ

یک ربعی می شد که روی صندلی پارک نشته بود و مرتب پایش را تکان می داد. هر چند دقیقه یکبار موبایلش را از زیر چادرش بیرون می آورد و جوری که نگاهش به عکس پس زمینه موبایل نیفتد، به تایمر گوشه سمت راست موبایل نگاه می کرد و دوباره موبایل را توی دستش می فشرد و دستش را می برد زیر چادرش. دستش عرق کرده بود، سعی می کرد اضطرابش را از رهگذران پنهان کند، نگاهش را دوخته بود به زمین، جایی نزدیک کفش های مشکی بدون پاشنه اش. همینطور که به زمین نگاه می کرد دو جفت پا از جلویش رد شدند. پاشنه 10 سانتی کفش دخترانه و کتانی های مارک دار پسرانه و بعد صدای خنده های ریزشان باعث شد سرش را بلند کند و به صاحبان آن دو جفت کفش نگاه کند. صاحب کفش دخترانه دستش توی دست صاحب کفش پسرانه بود. از حرکات و خندیدنشان چندشش شد.

پایش از تکان خوردن ایستاد، بلند و شروع کرد به قدم زدن. یکبار دیگر یادش آمد که یک ماه پیش چه کرده، پدرش و زن پدرش آنقدر اذیتش کرده بودند که به خودش اجازه داده بود برود توی فیس بوک و پی همدرد بگردد و بعد از چند وقتی به خودش حق داده بود که با کسی قول و قرار ازدواج بگذارد که از همه دنیایش بیزار است، اما آنقدری پول دارد که بتواند بشود فرشته نجات دختر، دیگر برایش مهم نبود که پسر نماز و چادر دختر را عقب ماندگی می داند، فقط این برایش مهم بود که پسر ادعا کرده با همه ی تفاوت های بینشان عاشق او شده و این شد که آمده بود و منتظر پسر نشسته بود توی پارک. اما همیشه ته دلش چیزی بود که نمی گذاشت حرف های پسر را باور کند. توی همین فکر ها بود که موبایلش زنگ خورد. موبایلش را از زیر چادر بیرون آورد و صفحه را دید که نوشته: "hesam is calling". می خواست دکمه سبز را بزند که یکهو نقش زمین شد. چند ثانیه بعد خیره به پسرکی که در حال فرار بود از زمین بلند شد و موبایلش را که چند قدم آن طرف تر روی سنگ فرش ها افتاده بود از زمین برداشت. صفحه موبایل سیاه شده بود و انگار خاموش شده بود. دکمه on موبایل را زد اما روشن نشد. صدای خنده بلندی از پشت سرش شنید، همان صاحبان کفش ها بودند. یک لحظه چشمانش را بست و تصمیمش را گرفت. دلش می خواست همه ی خودش را روی خودش بالا بیاورد. خاک چادرش را تکاند و موبایل خاموش را توی دستش فشرد و به سرعت به سمت خروجی پارک رفت. از پارک که خارج شد پشت سرش را نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید...
توی تاکسی که نشسته بود یکبار دیگر موبایل را از زیر چادرش بیرون آورد و دکمه on را زد. چند ثانیه بعد موبایل روشن شد و چند ثانیه بعدتر دختر اسم hesam را از contact هایش پاک کرد. خاک روی صفحه موبایل را با چادرش پاک کرد و با لبخند به عکس پس زمینه موبایلش خیره شد، همان عکسی که بعد از فوت مادرش شده بود عکس پس زمینه و کامپیوتر و موبایلش. سید مرتضی آوینی با همان عینکش از توی صفحه موبایل به دختر زل زده بود و می خندید...

  • شن

نظرات  (۵)

عالی! :)
پاسخ:
این داستان رو تو وبلاگ "یک ربع مانده" که گذاشتم بازخورد خوبی دریافت نکردم اینجا شما اولیش هستی که میگی خوبه! خیلی ممنون از نگاهت و زمانی که گذاشتی و خوندی.
اه,فیس بوک لعنتى!!:/
خدارو شکر.دعا میکنم خدا تمام دختران و پسران کشورم رو دچار دردهاى عاطفى نکنه.
پاسخ:
این که داستان بود اما خدا کنه همین باشه که شما میگین. دردهای عاطفی و رنج های زندگی کمتر شه برای همه...
  • عارف عبداله‌زاده
  • خوب نوشتید.
    پاسخ:
    ممنون.
    اینم عالی بود
    یه وقت هایی خدا یه بلاهایی رو سر آدم میاره که راه هایی رو نریم.
    پاسخ:
    کاش به نشانه های خدا توجه کنیم یه کم.
    و خدایی که خیلی هم دور نیست
    پاسخ:
    و خدایی که از رگ گردن نزدیک تر است...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">