حرمت نان یا لیلون
حمید، همین دایی آخریه را می گویم می گفت چند سال پیش که از ییلاق برمی گشتند، کنار جاده پیدایش کرده بودند. معلوم نبود چه شده که حیوان بیچاره سر از جاده فیروزکوه - تهران درآورده اما باباحاجی که دیده بود هرلحظه ممکن است بیاید وسط جاده و برود زیر ماشین ها، به بهروز ( آن یکی پسرش ) تشر زده بود که نگه دارد بعد هم حمید را از پشت کامیون پایین فرستاده بود که برود و توله سگ بیچاره را که معلوم بود چند هفته اش بیشتر نیست بیاورد توی کامیون. حمید هم توله سگ را برداشته بود و پیچیده بود لای یک پارچه ی بی استفاده و آورده بودش عقب کامیون و تا خود گرمسار هم با بچه های بهروز سر اسمش جر و بجث کرده بودند، آخر سر هم اسمش را گذاشته بودند "لیلون". لیلون را آوردند و گذاشتند میان بقیه سگ های گله شان تا بزرگ شود و آخر سر شود سگ گله شان...
چندسالی گذشت،( راستش چند سالش را دقیق نمی دانم )، لیلون داشت بچه می آورد. حمید می گفت تو "شهری" هستی، نمی دانی که، سگ که زایمان می کند بچه هایش زیادند، 10،9 یا 11 تا بچه می آورد، ما هم که نداریم خرج این همه سگ را بدهیم، توی نان خودمان مانده ایم. سگ های گله مان هم دیگر پیر شده بودند، فکر کردیم که سه تا از توله سگ ها نگه داریم و بقیه را بریزیم توی رودخانه! اینجایش را که شنیدم کلی دلیل آوردم گناه دارد حیوان بیچاره و آخه چرا این کار؟! حرف هایم که تمام شد حمید که انگار منتظر بود وراجی های خواهرزاده شهریش تمام شود( و شرط می بندم توی دلش چندتا فحش هم نثارم کرده بود) نگاهش را از من گرفت و گفت حالا زوده معنی "نون و نداری" رو بفهمی...
راست می گفت زود بود برای من که بفهمم اما چند سال بعد فهمیدم، کم بود دوره ی فهمیدنش اما بالاخره فهمیدم...
حمید می گفت همان موقع که لیلون زایمان کرد و همه بچه هایش دنیا آمدند دو تا از بچه هایش را برداشتم و دویدم سمت رودخانه که... سگ مادر هم دنبالم دوید و آمد سمت رودخانه، اینجایش را که تعریف می کرد لحنش آرام تر شده بود جوری که فکر کردم بغض کرده است. گفت: "سگ مادر دهانش را انداخت دور دستم، گقتم الان است که تکه پاره ام کند اما حیوان فقط آستین پیراهنم را با دندایش گرفته بود حتی پیراهنم را هم گاز نگرفت، فقط آستین پیراهنم را می کشید و عو عو می کرد... اما من چاره ای نداشتم و دو تا توله را انداختم توی آب... سگ مادر آستینم را رها کرد و دنبال بچه هایش کنار رودخانه می دوید...من هم دویدم سمت خانه که دوتای بعدی را بیاورم، سگ مادر انگار که بو برده باشد دنبالم دوید و این کار چهار بار تکرار شد اما سگ مادر هیچ کاری به من نداشت، حتی یک خراش هم روی دستم نینداخت..."
اینها را که گفتم حمید برایم تعریف کرده بود اما از اینجا به بعدشم را هر وقت می روم خانه باباحاجی خودم می بینم:
حالا عمریست بابا حاجی غروب به غروب که می آید جلوی سگ هایش "نان" بریزد تا به لیلون می رسد با زمزمه جوری که فقط اگز نزدیکش باشی می توانی بشنوی می گوید: " بیا، بیا بخور حیوان، بچه هاتو ریختیم تو آب و تو حیا کردی، دست صاحبتو گاز نگرفتی، وفا کردی، شرم کردی به خاطر چند سالی که تو خونه من بودی و نونتو من می دادم. من بنده که 60 ساله از خدا روزی می گیرم بی شرمی می کنم، بی وفایی می کنم و یادم می ره نون از دست کی می خورم..."
و لیلون که حالا دیگر پیر شده و یک چشمش هم کور، هنوز هم جلوی خانه باباحاجی دراز می کشد و تا یک غریبه ای می آید نزدیک حیاط، بلند می شود و پارس می کند و هنوز هم نگهبان همان خانه و گله و صاحبخانه است با اینکه حمید چند سال پیش بچه هایش را...- ۹۱/۱۱/۲۶