خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

آقای ج.

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۹ ب.ظ

به نام خدا*


غروب یکی از روزهای اواسط اردیبهشت 1384 بود که گوشی تلفن را برداشتم و صدایی که لرزشش کاملاً مشخص بود از آن سوی خط از میان سیم ها گذشت و با همان لرزش گفت: " می خواستم بهتون بگم که تو این کره ی خاکی یکی هست که شما رو خیلی دوست داره "

واکنش من 17 ساله به این حرف کاری جز قطع کردن تماس و برگشتن سراغ کتاب فیزیک نبود.

و مادری که از واکنش من سخت خندیده بود و طرف را مزاحم پنداشته بود و منی که ته دلم می دانستم آن لرزش صدا واقعی بوده.

سربه زیر بودم آن سال ها. مهرماه سال 83 فکرم بیشتر پی دانشگاه شریف و مهندسی IT اش بود تا پسرکان موتورسوار جلوی دبیرستان. هیچ فکر نمی کردم روزی که پدرم عجله داشت و مرا سپرد به پسر دوستش که مرا تا مدرسه ام برساند، اولین اتفاق عشقی زندگی ام آن هم دم در ورودی معدن** میان آن همه سنگ نمک و کامیون رقم بخورد. همان روزی که میانه راه خانه و مدرسه کار واجبی برای پدرم پیش آمد و پدرم ناچار شد به معدن برود و دم ورودی معدن مرا بسپارد به آقای ج. که تا مدرسه ام برساندم. راستش را بخواهید وقتی روی صندلی عقب پیکان آقای ج. نشستم و آقای ج. پشت فرمان جا گرفت، دیدم که شرم خاصی در حرکاتش است. نگاه گذارا اما افشاکننده اش که از توی آیینه به من کرد آنچه را که در دلش گذشته بود لو داده بود. ( تهمتم نزنید که داستان را هندی کرد، من واقعاً ان چه را گذشته است روایت می کنم ).

حالا که بعد از سال ها به آن ماجرا برمی گردم یک چیز برایم خیلی عجیب است و آن هم این که حتی من هم که دختر ساده ای بودم و هیچ وقت درگیر این مسائل نشده بودم با همان نگاه اول آقای ج. فهمیدم که در دلش چه گذشته است و این را بیش از هر چیز دیگری به آن قریحه زنانه که خداوند در وجود زن گذاشته تا عاشق صادقش را بشناسد مرتبط می دانم تا هر چیز دیگر.

من و آقای ج. مسافت یک ربعی معدن تا مدرسه را بی هیچ حرفی طی کردیم اما گاهی سکوت گویاتر از هر حرفی است. من به مرکز پیش دانشگاهی نرجس رسیده بودم و باید پیاده می شدم. شرم آقای ج. آنقدر مسری بود که حتی نتوانستم خداحافظی کنم همچنان که سلام هم نکرده بودم. پیاده شدم و در را بستم و فقط یک صدای خفیف شنیدم که گفت: به سلامت.

هشت ماه گذشت و من آن نگاه و شرم را فراموش کردم بی آن که لرزشی در دلم اتفاق افتاده باشد. سال کنکور بود و رقابت و درس و کتاب و تست و اگر هم نبود بازهم دلم نلرزیده بود که بخواهم آن ماجرا را به یاد داشته باشم. آقای ج. بعد از آن ماجرا چندباری برای رساندن امانتی های پدر به خانه ما آمده بود. (ما و پدرم سال کنکور در دو شهر مختلف زندگی می کردیم چون مدرسه من در یک شهر دیگر بود). نمی دانم آن حس و قریحه زنانه که گفتم برای مادران دخترها هم هست یا نه اما مادرم چندین بار گفته بود که گمان می کند آقای ج. عاشق من شده و در جواب سوال من که می پرسیدم از کجا فهمیدی؟ می گفت: " آخه همون مدلی به تو سلام می کنه که بابات به من سلام می کرد. "

هشت ماه گذشت و رسیدیم به اردیبهشت 84، به همان روزی که تلفن زنگ خورد و صدای لرزان پشت خط گفت که دوستم دارد...

و من نه اینکه از مزاحم تلفنی ترسیده باشم، نه، من از شنیدن "دوستت دارم" ترسیده بود. بله سخت ترسیده بودم. از تمام اتفاقات بعد از این جمله ترسیده بودم. از اینکه دو ماه مانده به کنکور این را شنیده بودم ترسیده بودم، از اینکه درگیر این جمله شوم ترسیده بودم. ترسیده بودم و این ترس آنقدر نفس گیر شده بود که وقتی آقای ج. آمد دم خانه مان و با بغض با مادرم حرف زد، من هیچ احساسی نداشتم. بدتر از آن وقتی که آقای ج. منتظر شنیدن جوابش بود به یک "نه" مودبانه یا حتی ساده هم قناعت نکردم و با بی ادبانه ترین حالت ممکن آقای ج. را تحقیر کردم...آنقدر که مادرم شب برای آقای ج. و بغضش گریه کرد. آنقدر که پدرم از اینکه چنین دختر خودخواه و مغروری دارد ناراحت شد.

آقای ج. رفت و ما هم بعد از کنکور بعد دوباره به شهر خودمان برگشتیم و آن ماجرا کاملاً فراموش شد. البته پدرم دیگر دوست نداشت با آقای ج. روبه رو شود و البته داداشم هم می گفت آقای ج. هم وقتی پدر را می بیند از زاویه دیدش پنهان می شود.

بعد از آن سال گاهی می شد که یاد آن روز و حرف هایی که زدم می افتادم و به واقع از کاری که کرده بودم شرمنده می شدم. نمی دانم چه چیز باعث شده بود تا آن روز آن حرف ها را بزنم و آقای ج. را تا مرز له شدن تحقیر کنم اما هر چقدر بیشتر زمان می گذشت و من بزرگ تر می شدم بیشتر پشیمان می شدم و حتی چندباری هم خواستم با آقای ج. صحبت کنم و بگویم حرف های بی ادبانه ام را فراموش کند و اضافه کنم این عذرخواهی به معنای رضایت من نیست و من هیچ علاقه ای ندارم. اما مادرم می گفت: " این آبی که تو به جوب ریختی دیگه با این کارا برنمی گرده، وقتی نمی خوایش این کارت باعث میشه فکر کن بهش علاقه داری و امیدوار شه، ولش کن بهتره خودش با گذشت زمان فراموش کنه این کارتو "

مادر راست می گفت، من به آقای ج. علاقه ای نداشتم و این کارم غرور خرد شده اش را به آقای ج. برنمی گرداند. من جز اینکه از خدا بخواهم تا به آقای ج. همسری بدهد که آنقدر خوشبختش کند تا حرف های آن روز من از یادش برود کار دیگری از دستم برنمی آمد.

ما خیلی به شهری که آقای ج. در آن زندگی می کرد رفت و آمد می کردیم اما هیچ وقت آقای ج. را ندیدیم. تا اینکه چند روز قبل من و مادرم برای کاری به شهر آقای ج. رفته بودیم. منتظر تاکسی ایستاده بودیم. تاکسی که نگه داشت حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم آقای ج. را پشت فرمانش ببینم. آقای ج. را بعد از 9 سال دیده بودم. احساسم آمیخته ای از ترس و تعجب و شرم و البته کنجکاوی بود. اولین کاری که کردم کشیدن چادرم تا نصفه های صورتم بود که نشناسدم. جالب اینجا بود که مادرم هم دقیقاً همین کار را کرد. در آن لحظه از خدا چیزی نمی خواستم جز اینکه آقای ج. نشناسدم. دومین کاری که کردم، نگاه به دست چپش بود. حلقه نداشت. راستش با اینکه علاقه ای در کار نبود اما دلم نمی خواست توی دست آقای ج. حلقه ببینم. نمی دانم چرا اما شاید بشود اسمش را ترس از خیط شدن گذاشت. چند قدم آن طرف تر تاکسی دوباره ترمز کرد. یک آقای روحانی جوان سوار تاکسی شد. آقای ج. و آقای طلبه سلام و خوش و بش کردند و من مبهوت این اتفاق بودم که خدا قرار است چه چیزی را به من بگوید. آقای طلبه از دوستان دبیرستان آقای ج. بود. این را از صحبت هایشان فهمیدم. همینطور که به حرف هایشان گوش می دادم آقای ج. از آقای طلبه پرسید ازدواج کردی؟ و آقای طلبه گفت بله و آقای طلبه هم نه به اختیار خودش که به قضای خدا از آقای ج. همین سوال را کرد.

و من به همان روز برگشتم، همان روزی که آقای ج. گفت: "دوستت دارم..."

و دلم می خواست آقای ج. با بغض بگوید نه، بگوید نه، اما

آقای ج. بغض نکرد، آقای ج. موقع جواب دادن به دوست طلبه اش به یاد حرف های آن روز من هم نیفتاد، آقای ج. با خنده گفت آره چهار ساله.

و من چادرم را رها کردم.

دیگر از اینکه آقای ج. من را بشناسد و به یاد بیاورد ترسی نداشتم. آقای ج. حالا انقدر خوشبخت بود که عشق قدیمی اش را به یاد نیاورد. آقای ج. خوشبخت بود. من خودم همین را از خدا خواسته بودم اما نمی دانم چرا کمی، فقط کمی بغض کردم.

به مقصد رسیده بودیم. پول را توی دستم گرفته بودم و می خواستم کرایه را حساب کنم اما یک چیزی ته دلم گفت اگر بشناسدت و یادش بیافته، اگر یادش بیافته و یک لحظه فقط یک لحظه یاد علاقه اش بیافته چی؟ نمی دانم خودم را گول می زدم یا فکرم درست بود اما دلم نمی خواست با آقای ج. چشم در چشم شوم. یک جورهایی انگار دلم می خواست به خودم بقبولانم هنوز احتمالش وجود دارد که من را به یاد داشته باشد. پول را به مادرم دادم و سریع از تاکسی آقای ج. پیاده شدم.

از آن روز تا همین لحظه چیزی که ذهنم را می خورد این است که آقای ج. که با صدای لرزان و بغض گفت: " دوستت دارم " چهار سال است به دختر دیگری هم همین جمله را گفته است.

چه خوب کردم که به هیچ دوستت دارمی بعد از آقای ج. اعتماد نکردم. چه خوب شد.

 

 

داستان ننوشتم؛ واقعیت زندگی خودم را روایت کردم.

*اینکه از این به بعد تمام پست ها با " به نام خدا " شروع می شوند رسمی است وام گرفته از وبلاگ پشت کوهها.

**معدن نمک، پدرم راننده معدن نمک بود.

 

برای مردم غزه دعا کنید.

اگر صاحب نفسی را می شناسید قسمش بدهید که برای تعجیل در ظهور آقا دعا کند. نه فقط برای غزه، نه فقط برای ظلم، برای اینکه دیگر طاقت نبودنش را نداریم. برای اینکه جوانی مان دارد تمام می شود. وای بر کسی که آقایش را در جوانی اش ندیده باشد...

  • شن

نظرات  (۲۶)

من هم مدتهاست میخوام روایت کنم از کسی که حداقل 8ماه مداوم و با اصرار فراوون که دوستم داره میخواست جواب مثبت از من بگیره و من دوستش نداشتم .... و وقتی سکوت کرد و دل من لرزیده بود .... بعد از شاید سه هفته .....خبر عقدش به من رسید ...... و دیدن زنی که شبیه من بود .............. و منو دلی که هنوز میسوووووووووووووووووووووزه ........ میسوزه ................. هرچند ایمان داره خیرش در این بوده ........
تازه آدمی که موقعیت اجتماعی و تحصیلی و خانوادگی و .... عالی داشت و بسیااااااار مذهبی بود .... از آن نوع مذهبی ها که عاشقند ............... و بسیار قابل اعتماد .......

خدا نصیب هیچ دختری نکنه ...... که دلش جایی بره که کاری از دستش برنمیاد و نمیتونه جسمش رو هم همونجایی که دلش رفته ببره .......



غزه ..... دل ِ ریش منو داغون می کنه ........ کودکانی که سهمشون از همه ی زیبایی کودکی خون و انفجار و مرگه ............................ اونارو که میبینم احساس می کنم غمای خودم از بی دردیه!!!!......................


اللهم عجل لولیک الفرج ................................

----<@
پاسخ:
عزیزکم ریحان جان...
سه هفته؟!!!
فراموشش کن عزیزم. فقط ادعا کرده که دوستت داره مثل همین آقای ج ولی انقد خوب ادعا کردن که باورمون شده.
البته من خوشبختانه هیچ علاقه ای بهش نداشتم ولی خب دلم از این می سوزه که چرا دروغ گفت آحه؟

دیگه اخبار نگاه نمی کنیم دیگه نمی تونیم تشییع بچه ها رو به دست پدراشون ببینیم.

  • پشت کوهها
  • من نفهمیدم که چه نتیجه گیری اخلاقی باید بگیریم از این ماجرا؟
    لطفا به ما کمک کنید
    پشت کوهها از پشت کوهها
    پاسخ:
    نتیجه می گیریم که
    اولاً: مردها خیلی راحت هر حرفی رو می زنند ولو دروغ های بزرگی باشه.
    دوماً: اگر هم دروغ نگفته باشند خیلی راحت تر فراموش می کنند.
    سوماً: دخترا حرف های مردها رو باور می کنند.
    چهارماً: تحت هیچ شرایطی نمی تونند خواستگارشونو با کس دیگه ای ببینند هرچند علاقه ای بهش نداشته باشند و این احساس حسادته یا هر چیز دیگه من نمی دونم!
    حالا نتایج رو با دقت بررسی کنید.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • با گوشت و پوست و خون تجربه این حرفا رو دارم ...
    مردا زود فراموش میکنن ...

    ولی نمیشه که تا آخر به هیچ دوستت دارمی اطمینان نکنی! میشه ؟!
    پاسخ:
    دخترها باور می کنند.

    میشه:)
  • فرزند آدم
  • شاید هم دعای شما گرفته و همسرش انقدر خوب بوده که بتونه فراموشتون کنه ..شایدهم فراموش نکرده باشه ...
    شاید چند سالی با خودش درگیر بوده ....
    شاید هم غرورش خیلی لطمه خورده و از خدا خواسته حالا که جوابتون منفیه فراموشتون کنه.....
    به هر حال قبول دارم که آقایون خیلیییییی متفاوتند در این مسائل با خانوم ها .....خیلیییییییییی....

    پاسخ:
    همه این شاید ها امکان دارند. ولی من نمی تونم بفهمم.
    خیییییلییییی.
  • خارج ازچارچوب
  • واقعا شبیه قصه‌ی فیلما بود!
    پاسخ:
    پس برم اعلام کنم یه فیلم نامه دارم برای فروش در حد جدایی نادر از سیمین بعدشم لابی می کنم یه اسکاری می برم دیگه :)
    با سوماّ موافقترم
    اسم فیلمنامه رو بذارید جدایی یک عدد شن از ج :)
    پاسخ:
    می ترسم ارشاد بگه دارین کپی می کنین از رو اثر ملی و وزین وطنی!
    آیکونِ تایید نظر آقایان و خانومها ، پست کوه ها ، خارج از چار چوب و پلک شیشه ای قسمت دوم حرفشون ، با تکون دادن سر رو به پایین !
    پاسخ:
    آیکون سکوت فقط.
    آقای ج گفته "دوستت دارم". نگفته که "تا ابد تحت هر شرایطی تو و فقط تو را دوست خواهم داشت". به اون جمله می‌شد اعتماد کنید. همین‌طور احتمالا به جمله‌های مشابهی که بعدتر از دیگران شنیدین
    پاسخ:
    واقعا منطق جالبی داری شما!!! یادم باشه از این به بعد از طرف بپرسم مدت انقضای ادعاش رو هم بهم بگه!!!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • nemishe ke!!!
    bezar y rooz miam az hamin veb khodet mikhoonam ke mishe 
    dy:
    ;)

    aghebat bekheyr 
    پاسخ:
    میشه.
    تشکرات.
  • شاید یه دوست
  • احتمالا یه اتفاق بهتر از این واست تو راهه
    البته دوستان ازدواجا الان اغلب این طورن هرکس دلش یجاس فکرش یجاس و خودش جای دیگه
    شامل حال خانم ها و آقایون هم میشه حرفم
    بنظرم بخاطر همینه انقد آمار طلاقا بالاس
    همه دنبال شبیه معشوقشونن!دوس دارن براشون نقش معشوق روبازی کنه طرفشون که معمولا این اتفاق نمیفته و این میشه دلیل عدم تفاهم و طلاق
    پاسخ:
    موافقم با حرفتون متاسفانه بیشتر آدمها الان قبل از ازدواجشون متاسفانه یه رابطه مثلا عاشقانه داشتند و این همه چیزو خراب می کند.
  • خارج ازچارچوب
  • نه در حد اسکار نیست،برای بالیوود یا سینمای خودمون مناسب‌تره :D
    پاسخ:
    شما لطف دارین!
    وقت نکرده ام وبلاگتان را مرور کنم. نمی دانم خیلی از چیزهایی که باید دانست تا اظهار نظر کرد. اما اگر سال ٨٥ دانشگاه رفته اید یعنی الان ٢٧ یا٢٨ ساله هستید. پس نمی توانم بگویم کم تجربه اید اما این نتیجه گیری یک نتیجه گیری بسیار نادرستی (که حتی ناپسند) است. من درباره سیر ماجرا قضاوتی نمی کنم. اما نتیجه ای که گرفته اید را خیلی خام و به دور از واقع می یابم. اینکه حرف های آن روزش را دروغ پنداشته اید و ...
    صدق این ادعا در همان نگاه شرمآگین و لرزش صدای پشت تلفن و غروری که با وجود همه پیش بینی هایی که می شود در این مواقع، پا پیش گذاشت و خرد شد اثبات شده است. اما اینکه چرا او شما را نشناخت (به زعم شما البته) دلایل زیادی می تواند داشته باشد. اگر بیشتر به رفتار آدم ها و نه حتی مردها (حتی خودتان) توجه کنید شاید این دلایل برای خودتان روشن شود.
    بیشتر تصور می کنم خواسته اید خودتان را با این حرف و توجیه آرام کنید. منظورم این نیست که به او علاقه داشته اید. منظورم آرام کردن قلب است. فتامل...
    پاسخ:
    خیر 26 سالمه. شما از همه چیز خبر ندارین پس زوذ قضاوت نکنید.
    صدق این ادعا رو متاسفانه با فیلم بازی کردنش و ادا درآوردنش اشتباه گرفتید.
    در ضمن پیشنهاد می کنم برای دلی که شکسته اید و غروری که خرد کرده اید از او حلالیت بخواهید. موقع پیاده شدن از آن تاکسی زمان خوبی بود که گذشت. آن زمان که دیگر فهمیدید متاهل شده است و دیگر احتمال نبود که گمانهایی به دلش بدهد. (تازه اش هم پیش خودش گمان هایی می کرد. خوب که چی؟ چی میشد مثلا؟). خودتان را امتحان کنید با این کار. ببینید آخرت برایتان مهمتر است یا آبروی دنیا؟ ببینید چقدر حاضرید برای رضای خدا، غرور خود را زیر پا بگذارید و عذر بخواهید. برادرانه توصیه تان میکنم... امیدوارم ناراحت نشوید...
    نمی دانید که چقدر دلم گرفت از نوشته تان...
    پاسخ:
    فقط همین مونده حلالیت بگیرم.
    نمی خواستم بگم اما حالا می گم. بعد این قضیه مطمئن شدم که فقط به خاطر وضعیت مالی پدرم اون حرفا رو زده. آدمی که به خاطر پول اون دروغارو می گه در حالت تاهل هم هر خطایی می کنه. زمزمه از دست دادن پولم به گوشش رسیده بود که منو نشناخت.
    شما به خودت نگیر اما صدی نود پسرا هم زن می خوان هم پول پس میرن دنبال دختر پولدار. همینه که پیامبر گفتند در آخرالزمان میل به ازدواج از بین میره. بس که همه می دونن این عشق ها دروغ و ریاست.
    من اصلا منطقت رو قبول ندارم
    حتی دلم برای آقای ج خیلی سوخت
    این مردها رو خدا آفریده
    همین جوری
    لابد خدا یه چیزی میدونسته
    آقای ج اگه تا آخر عمرشم ازدواج نمیکرد تو بهش علاقمند نمیشدی
    والا!!
    (این نظر شخصیم بود اصلا قصد تایید یا رد کردن حرف کسی رو هم ندارم)
    پاسخ:
    حرف شمام یه جورایی درسته. به هرصورت من بهش علاقهمند نمی شدم.
    سلام
    دعوت شدین به شرکت در موج وبلاگی "دختر آفتاب"
    .
    قلمت مستدام...
    پاسخ:
    سلام
    تشکر خواهری.سر میزنم ببینم از دستم برمیاد یا نه.
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • چ میدونم والا !!
    پاسخ:
    ای خواهر
    سلام
    شما دارید به خودتون امیدواری میدین خواهرم:)
    شما زدی برجکشو آوردی پایین بعد میفرمایید خوب شد باورش نکردم!!
    خودتون رو جاش بذارید
    وقتی به یکی عاشقانه میگید دوستتدارم و اون رفتاری اینچنین میکنه خب قلبتون یخ میشه
     و البته بدانید که کمتر عشقی بالغ میشود در انسانهای دور و اطراف ما
    همین رو بگم که قسمت هم نبودید
    به سست بودن علاقه محکومش نکنید
    کسی از دانه ی دل دیگری اطلاعی نداره
    پاسخ:
    سلام
    چرا؟
    به نظرم نباید می گفتم بفرما بیا من منتظر خواستگاری شما بودم. به نظرم رفتارم تا حدودی طبیعی بود. اون اگر راست می گفت اصرار می کرد به خواسته اش.
    انگار از دوریش افسردگی گرفتم که شما دارین منو دلداری میدین.
    من یه ذره هم شک ندارم که وضعیت مالی پدرم قلقکش داده بود و من ساده هم باور کرده بودم.
    بَشه ژان
    کنکور چی شد؟
    کی شیرینی بخوریم؟
    هروقت به اینترنت دسترسی پیدا میکردی به منم سر میزدی، این بود که هر وقت نظر میذاشتی میفهمیدم پست جدید داری، امرپز گفتم بذار یه سر بزنم که دیدم بععععله یواشکی اومدی و رفتی:)

    به نظرم نباید فک کنی دروغ گفته،  شاید اون زمان واقعیت داشته اگه تو زندگی فقط باید یکبار عاشق شد پس هیچگاه وقتی یکی از زوجین فوت میکند دیگری نباید ازدواج کند
    مسئله اینه که پیش میاد وقتی از کسی که دوستش داری نا امید میشی خدا کسی رو سر راهت قرار بده و طوری محبتش رو به دلت بندازه که نه تنها جایگزین قبلی بلکه شاید بیشتر هم باشد
    سلام
    خواهرمن منظورم این نبود!
    شما فرمودید توی متن که لهش کردم و این له کردن با اون تغییر حالاتی که گفتید و ما هم درک میکنیم کنارهم بی تجربگی اون روزهاتون رو میرسونه نه طبیعی بودن رفتاری مثل له کردن یک جوان
    انگیزه ی ایشون هرچی که بوده مثل اکثر آدمهای اطراف ما معرفت در انتخاب و ثبات بر احساسات نداشتند تقریبا که پافشاری کنند اگرچه شما شسته بودیدشون روی بند رخت آویزونشون کرده بودید
    پس بازگشت چنین آدمی با این اوصاف از شرایط پیرامون محال بوده
    پاسخ:
    سلام
    هر طور که توجیه کنند دوستان رفتار ایشون رو من قبول نمی کنم که دروغ نگفته.
    بله حق باشماستــــــ معمولا یک حس هایی فقطتوی داستان به خود آدم دست میده ، انگاری خدا دست دلتو گرفته باشه

    +ان شاءالله دست دلتون رو همیشه محکم بگیره خدا
    :)
    پاسخ:
    بله خیلی این اتفاق افتاده که اصلاً سیر داستان رو به جای دیگه ای می بره. شاید برای همینه که داستان نوشتن رو دوست دارم.
    دست دلم دست خدا نیست مشکلمون هم همینه دستمون رو به هر کی میدیم جز خدا...
    موافقم باشما...
    ان شاءالله که ما تلاش میکنیم خدا هم تحویلمون بگیره:)
    پاسخ:
    بله ان شاالله

    خیلی نتیجه گیری عجیبی داشت ماجرا !!!

     

    حالا چون شما قبول نکرده بودید دیگه باید تا آخر عمر با یاد شما می سوخت و می ساخت ؟!! جالبه !

    پاسخ:
    ضمن عرض سلام و آرزوی روزی خوب و خوش
    شما دیگه چرا این حرفو می زنید حاجی؟
    چی کار می کرد بهتر بود؟ کار خوبی کرده به یه دختر دیگه دروغ گفته؟
    قبول نکردن من یه چیزه دروغ اون یه چیز دیگه. اگر راست می گفت و صادق بود پای حرفش می موند. پس وفاداری چی میشه؟ عشق تاریخ انقضاء داره واقعا؟ نباید یه کم بیشتر تلاش می کرد؟ به نظرم اون خواستگاری نکرد، سعی و خطا کرد!
  • مهدی شوقی
  • اگه قرار باشه همه مردم مبنای شما رو داشته باشن
    الان باید نسل آدمی رو به انقراض باشه!!!!!  :))

    آخه شما توقع داشتین با اون توهین و تحقیری که نسیب اون آقا کردین هنوزم بر سر حرف خودش باقی میموند؟؟؟
    کمی منطقی فکر کنید... نه احساسی!

    شما نوشتی"عشق تاریخ انقضاء داره واقعا؟" خب مشکل اینه که کلمه عشق مفهومی مشکک داره و شدت و ضعف داره ، همه عشق ها اون نهایت و غایت عشق که نیستن... بالا پایین داره...


    پاسخ:
    اگر قرار باشه همه نظرشون این باشه که تحت شرایطی میشه دوست داشت و سر عشق موند که همه الان باید چندتایی زن و شوهر عوض کرده باشند!
    شاید داشتم امتحانش میکردم نه؟
    به هرصورت شما مردین و براتون به صرفه تره که این طوری فکرکنین که خب هر مردی می تونه سراغ هر دختر دیگه ای هم بره و اسمش رو هم میذارین شدت و ضعف در عشق
    پست بسیار جالبی بود...:)
    پست بسیار جالبی بود...:)
    پاسخ:
    پست پر تنشی بود.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">