روزه دزدکی
از یک هفته قبل از ماه رمضان حرف هایش را زده بود. گفته بود که امسال از روزه خوردن خبری نیست، حتی به کله گنجشکی هم راضی نشده بود. خلاصه مامانی و بابا را راضی کرده بود و اجازه روزه امسال را گرفته بود. فقط مانده بود خانم جان که مرتب می گفت: " بچه جان بنیه نداری، خودتو اذیت می کنی، روزه که به تو واجب نیست، بذار به وقتش بگیر."
سامان گوش نداده بود و روزه ی روز اول را گرفته بود. هنوز ساعت سه نشده بود که احساس می کرد دیگر هیچ توانی برایش نمانده. با خودش فکر کرد کاش به حرف خانم جان گوش داده بود، اما به روی خودش نیاورد و خودش را به خواب زد. خوابش نبرد، هی این پهلو و آن پهلو شد. خانم جان که از همان صبح حواسش به سامان بود، منتظر فرصت بود. خدا خدا می کرد همان چیزی بشود که انتظارش را دارد. بعد از نیم ساعت سامان بی حرکت شد. خانم جان آمد بالای سرش. سامان خوابش برده بود و حالا وقت عملی کردن نقشه بود.
ساعت پنج بود که سامان چشمانش را باز کرد. دهانش از تشنگی باز مانده بود. خانم جان که داشت قرآن می خواند، زیرچشمکی سامان را می پایید. چشمان نیمه باز سامان به لیوان آب کنار تخت افتاد، دستش را برد و لیوان را برداشت، قبل از این که یادش بیافتد که روزه است لیوان آب را سر کشیده بود!
و خانم جان خوشحال از اینکه نقشه اش عملی شده، خودش را به تعجب زد و گفت: " وای سامان مگه روزه نبودی! حالا اشکالی نداره مادر، چون یادت نبود روزه ات درسته! "
- ۹۳/۰۴/۱۲