- ۱۱ نظر
- ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۳۲
یا رفیق
امسال موقع تحویل بهار دلم تنگ بود، دلم برای تو تنگ بود، دلم برای توی ندیده تنگ بود. برای تویی که هیچ وقت نه دیدمت و نه حتی تصورت کردم. برای تویی که هیچوقت در خیالم نه قد و بالایت را کشیده ام و نه چشمانت را رنگ زده ام. شاید چون دلم می خواست خودت باشی، بی دست بردن من، بی خواستن من. خودت با همه کاستی هایت. هیچ وقت دلم نمی خواست خلقت کرده باشم، دلم نمی خواست رنگت زده باشم، دلم نمی خواست اول در ذهنم تو را بسازم و بعد نگاهت کنم. نه دلم نمی خواست. دلم می خواهد اول ببینمت بعد عاشقت شوم. عاشق همه ی خودت، عاشق همه عادت هایت، حتی عادت های دوست نداشتنی ات.
دلم سخت تنگ بود و هست برای تویی که شاید هیچ وقت نبینمت. برای تویی که اگر یک روز آمدی و دیدمت، دستت را بگیرم و بنشانمت که اینجا را بخوانی و بدانی که چه فکرهایی در موردت می کردم. دلم می خواست این بهار با تو باشم، با تو توی صحن انقلاب، من دست هایم را از زیر چادر بالا بیاورم و برای تو و آرزویت دعا کنم و تو با همه مردانگی ات اشک در چشمانت حلقه بزند و زیر لب با آقایت حرف بزنی و من با تمام فضولی ام نخواهم که بدانم به آقا چه می گویی. صدای " یا مقلب القلوب و الابصار " بپیچد در هوای دونفره ی بالای سرمان که معطر و مفتخر شده به نگاه امام رئوف. " حول حالنا الی احسن الحال " را که خواندند یک دستم را بگیری و چشمانت را ببندی و من با چشمان خیس زل بزنم به خانه ی آقای مهربانمان...
" آغاز سال یک هزار و سیصد و خورده ای " را که گفتند برگردم سمت تو و قبل از اینکه لبانت باز شوند اول تبریک اولین سال دو نفره مان را من بگویم و بعد هم یک لنگه پا بایستم که تا عیدی ام را همین جا ندهی از جایم تکان نمی خورم و تو دست کنی در جیب کتت یا کاپنشت(من که نمی دانم چه می پوشی!) و چند تا پول نو دربیاوری و کف دستم بگذاری و بگویی رضایت بده و من بگویم من عیدی نقدی قبول نمی کنم و تو تازه متوجه شوی که در چه مخمصه ای گرفتار شده ای! من چند دقیقه ای فرصتت بدهم و تو بروی با یک لیوان آب برگردی! با لبخند پیروزمندانه ای بگویی آب سقاخانه ی آقا را که نمی توانی رد کنی؟ و من لیوان را از تو بگیرم و این بشود اولین عیدی تو به من.
و من تمام شکر و سپاسم را بابت این همه خوشبختی جمع کنم در یک کلمه "مدیونتانم" و چشم بدوزم به آن بارگاه و تلافی همه سال تحویل های بی تو از دل تنگم در بیاید...
امسال هم مثل سال قبل و قبل ترش، رفتم و کنار پنچ تا برادر ندیده ام نشستم، تنهای تنهای تنها و چشم دوختم به "شهید گمنام" ی که نوشته اند روی سنگ هایشان، خنده ام گرفت به اندیشه ی کوتاه آنهایی که این ها را گمنام می دانند. سالم را کنار آنها تحویل کردم و خوشحالم اگرچه هنوز تو نیستی اما بردارهایم هستند و کنارشان تنهایی هایم را پر می کنم و آنها هم خواهر لوسشان را تحمل می کنند. راستی اگر تو هم بیایی این پنج تا داداشی هایم سر جایشان هستند ها. گفته باشم! حسادت نکنی!
سالتان پر از برکت و نیکی.
به نام خدا
احسان خواجه امیری یک جایی توی یکی از شعرهایی که خوانده گفته:
"یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه"
می دانی، یک چیزهایی هست که حتی یک مرد هم نمی تواند بفهمد، مثلا یک مرد هیچ وقت نمی تواند بفمد چرا دختری که عاشق موهای بلند است، یک روز نزدیک غروب جلوی آینه می ایستد و تمام موهای بلندش را کوتاه می کند...
به نام خدا
پست و ابن السبیل را اگر خوانده باشید یادتان هست که محمد ما یعنی برادر یک دانه شن، از دوستش گفته بود، از فواد، پسرکی دبیرستانی که در روستا زندگی می کند و با برادر من در یک دبیرستان درس می خواند، و فواد با محمد از سفری گفته بود، از دلی که برای زیارت آقای مهربانی ها می تپید که اربعین خودش را با دسته عزاداری مسجدشان برساند باب الجواد، و از دستی گفته بود که تنگ است...
تصمیم گرفتم یک کار خوب کنم و از این صفحه برای لبخند رضایت آقا استفاده کنم و فواد را راهی کنم اما همیشه آدم هایی هستند که زودتر از من می جنبند و به هدف می زنند...مسجد متوجه مشکل فواد شده و قرار می شود فواد رایگان راهی مشهد شود...
دوست عزیزی که قول کمک داده بودی، با همه دلم دست هایت را می فشارم و به نیت خیرت غبطه می خورم. خواستم برایت کامت بگذارم اما دیدم وبلاگت را خاموش کرده ای. امیدوارم سلامت باشی. یادت هست گفته بودم خیر من به کسی نمی رسد...بازهم خیر یک دانه شن به کسی نرسید...
از همه کسانی که کامنت گذاشتند و خواستند کمک کنند ممنون. میزبان فواد، میهمانش را خودش راهی کرده است...
و یک دانه شن بازهم جا ماند...
به نام خدا
هر وقت چیزی می خواهد مظلوم می شود. مثلا" وقتی که مامانمان نیست و می خواهد برایش کوکوسیب زمینی درست کنم، صدایش را آرام می کند و می گوید. یا وقتی می خواهد اجازه استفاده از اینترنت را بگیرد، یا مواقعی که می خواهد موبایل درب و داغانم را قرض بگیرد.
امروز که از مدرسه آمده بود مظلوم شده بود. غذایش را خورد و ساکت یک گوشه نشست و بعد با صدای آرام گفت: " آبجی تو اینترنت از این خیریه میریه ها هست؟ " بی شعورانه خندیدم و گفتم: " برای خودت می خوای؟ " مظلوم تر شد و گفت : " تو چی کار داری حالا بگو هست یا نه؟ " بی اعتنا جواب دادم. انگار کمی امیدوار شده باشد گفت: " پس برو واسه من یکی بنویس!"
چشمانم را کمی تنگ کردم و گفتم: " پول برا چی می خوای؟ مشکوک می زنی ها"
کمی حرفش را مزه مزه کرد. بین گفتن و نگفتن مانده بود. مثل همیشه روش سمج شدندم را پیش گرفتم و آخر سر گفت: " یکی از بچه های مدرسه مون می خواد از طرف مسجدشون بره مشهد، پول نداره. "
و من لال می شوم، آنقدر لال می شوم که بادکنک توی گلویم دوباره باد می کند و از خودم خجالت می کشم که می خواستم با علمم دردی از مردم دوا کنم اما علمم به کارم نیامد و حالا توی دردهای خودم هم مانده ام. از خودم و این همه سال زحمت بی نتیجه حالم به می خورد.
نمی دانم چه کار کنم، فقط در دلم می گویم : " آخه چرا یکی نباید انقد پول داشته باشه که بره مشهد... "
و دلم می گیرد سخت دلم می گیرد و دلم می پوسد و شرمنده ام و جز شرمندگی چیز دیگری برای محمد ندارم...
داود شلخته و جمشید کچله و فری گشنه همیشه با هم هستند. از بچگی شان هم همیشه با هم بودند. توی محل هم همه می دانستند که این سه نفر هر جا باشند با هم اند. هیچ کدامشان هم از مال دنیا چیزی نداشتند، نه اینکه بی همت باشند و جنم کار نداشته باشند، نه، به قول فری گشنه "روزگار برایشان می زد". کار هم می کردند البته سه تاشان با هم یک جا. دلاک حمام بودند. تو غصه و غم و شادی_ اگر بود_ هوای هم را داشتند. رفیق بودند ناسلامتی.
مثلا چند وقت قبل که داود شلخته توی جور کردن جهاز خواهر کوچکش مانده بود، هر سه شان باهم رفتند حجره فرش فروشی حاجی طاهر و چندتا فرش دزدیدند و خواهر داود را با آبرو فرستادند خانه بخت.
یا وقتی جمشید کچله فهمید که برای دختر نعمت خان خواستگار آمده و الان است که لیلی از دستش بپرد، سه تایی شان شبانه جلو راه خواستگار بیچاره کمین کردند و با چاقو آنقدر بدبخت را زدند که روانه بیمارستان شد. هرچند نعمت خان عصبانی تر شد و گفت که لیلی را هیچ وقت به جمشید نمی دهد اما داود و فری قسم خوردند که رفیقشان را تنها نمی گذارند.
راستی این را یادم رفت بگویم که وقتی خبر بابای فری گشنه را آوردند همین داود و جمشید بودند که خودشان قبر را کندند و زیر تابوت را گرفتند و وقتی فری با صدای بلند گریه می کرد دستمال یزدی دادند دستش. هر چند داود و جمشید هیچ وقت به فری نگفتند که پول برنج و گوشت مراسم ختم از دزدی موتور پسر نعمت خان جور شده اما اینجا هم هر سه تاشان با هم بودند.
تازه هر سال محرم که می شود، داود شلخته و جمشید کچله و فری گشنه هرسه تاشان چاقوهاشان را می گذارند توی صندوق و دکمه یقه شان را می بندند و دهانشان را آب می کشند و سه تایی شان با هم می آیند جلوی در خانه حاج اسماعیل که ده شب محرم توی خانه اش مراسم عزا برپاست. هر چند حاجی اسماعیل وقت های دیگر سال جواب سلام هیچ کدامشان را نمی دهد اما این ده شب خودش می آید استقبال هر سه شان و می بردشان یک جای خوب می نشاندشان. چراغ ها را که خاموش می کنند جمشید و داود و فری که هر سه کنار هم نشسته اند با هم شانه هایشان تکان می خورد. خلاصه جمشید و داود و فری همه جا با هم هستند.
قرآن رو می گیرم دستم و می گم خدا بینی و بین الله بگو چرا با من سر ناسازگاری داری؟ چر انقد بلا سر من میاد؟ هر چی بگی قبول فقط یه چیزی بگو که تکلیفمو بدونم.
آیه اول صفحه این بود:
اینگونه از شما انتقام می کشیم. پس بنگر که عاقبت مکذبین چگونه است...
یخ می کنم و مات می مونم...
ذُق یا الهه
ذُق یا الهه
ذُق یا الهه
بچش طعم عذاب خدا رو الهه...
به نام خدا
از: الهه ملقب به یک دانه شن
به: دفتر خبرگزاری ایرنا
گزارش یک شکست یا خودکار بیت المال رونوشت: ارحم الراحمین
احتراماً به عرض می رساند اردیبشهت ماه امسال در دبیرستان البرز تهران آزمون استخدامی خبرگزاری ایرنا برگزار شد. من جز شرکت کنندگان بودم. در رشته ای که من امتحان دادم قرار به پذیرش 9 نفر بود که 2 نفرشان خانم بودند. با توجه به اینکه زمان زیادی از آزمون کارشناسی ارشد نمی گذشت و من هم بیشتر جواب های تست ها را از بر بودم، در امتحان کتبی قبول شدم. امتحانی که سوال هایش از آزمون های کارشناسی ارشد سال های قبل بود و و برای من راحت.
حدود بیست روز بعد دعوت نامه مصاحبه به دستم رسید. من هم برای مصاحبه تخصصی و البته روانشناسی راهی شدم. برخلاف همیشه که خودکار به همراه داشتم، فراموش کردم که خودکار ببرم. موقع پرکردن فرم ها از خودکار آقای منشی که آنجا بود استفاده کردم و البته چون آدرس را گم کرده بودم و دیر رسیده بودم و قلبم 100 تا در دقیقه می زد و موقع پرکردن فرم نمی توانسم لرزش دستم را کنترل کنم فراموش کردم خودکار را به آقای منشی برگردانم و به گمان اینکه خودکار خودم است پرتش کردم در کیفم. مصاحبه یک ساعته انجام شد. وقتی بیرون آمدم متوجه شدم علاوه بر من دو خانم دیگر هم برای مصاحبه آمده اند اما اسمشان در لیست منتشر شده قبولی نبوده است. سوال کردن بیشتر را مجاز نشمردم و از دانشکده خبر واقع در خیابان شهید بهشتی بیرون زدم. نه، نه اشتباه شد، تصحیح می کنم: با هزار امید از دانشکده خبر بیرون زدم...
به خانه که رسیدم متوجه شدم خودکار را با خودم آورده ام و تازه یادم آمد که خودکار متعلق به خبرگزاری ایرنا است. یاد آقای باکری افتادم و یک تکه کاغذ سفید را چسباندم روی خودکار و رویش نوشتم ایرنا و گذاشتمش توی لیوان روی میز که حواسم باشد که این خودکار بیت المال است و نباید ازش استفاده کنم و با خودم گفتم چند وقت دیگر که قبول شدم و برای کارهای نهایی دوباره رفتم دفتر ایرنا خودکار را بهشان برمی گردانم. (توضیح اینکه نمی توانستم به خاطر یک خودکار مسافت یک ساعته را تا یک شهر دیگر بروم و یک ساعت هم برگردم.)
چند روزقبل بعد ار حدود 5 ماه برای پیگیری با ایرنا تماس گرفتم و آقای مهربان! پشت خط اسامی دو خانم قبول شده را خواندند و من همان طور که گوشی را قطع می کردم درست مثل آدمی که موقع مرگ همه ی خاطراتش جلو چشمش می آید، تمام فکرها و نقشه هایی که با فرض قبولی در این مصاحبه کشیده بودم از جلوی چشمانم رد شد و بعد هم تبدیل شد به یک قطره اشک و از چشمم فرو ریخت...
از آن روز تا حالا روزی چند بار به خودکار توی لیوان میزم خیره می شوم و از شما چه پنهان چندبار خواستم بشکنمش و بیندازمش دور اما دوباره گذاشتمش توی لیوان و به خودم سپردم که اگر گذرم افتاد به خیابان شهید بهشتی تهران امانتتان را تحویلتان بدهم.
با تشکر_یک دانه شن
این روزها دلم می خواهد، هیچی اصلا ولش کنید...
سین: اون شرکته که گفتی خیلی بزرگه و کار شبکه می کنند، قرار بود بری برای مصاحبه، رفتی مصاحبه؟
من: آره
سین: خوب چی شد؟
من: رد شدم.
سین: چرا؟
من: مردی که ازم سوال می کرد آخر سر پرسید: " تا حالا حجابتون براتون مشکل ایجاد نکرده؟ ببینید ما می خوایم اینجا همه یه دست باشند، متوجه منظورم که میشید؟ " منم فقط نگاش کردم و اومدم بیرون.
سین: تو که می دونی اگر با چادر بری ردت می کنند خب با چادر نرو.
من: ...
هیچ دیده اید شنی گریه کند؟...
دلم می خواهد بروم توی کوه و داد بزنم آقا کجایید؟...همین
به عکس دسکتاپش حساسیت خاصی داشت. نمی شد که هر عکسی را بی دلیل برای دسکتاپش انتخاب کند. برای انتخاب هر عکس کلی دلیل و فلسفه و منطق می بافت. البته احوالاتش هم در انتخاب عکس دسکتاپش تاثیر زیادی داشتند. مثلا وقتی برای کنکور درس می خواند عکس دسکتاپش سر دانشگاه تهران بود، یا همیشه آخرهای اسفند عکس دسکتاپش سفره هفت سین بود. سی روز ماه رمضان هم که عکس زولبیا و بامیه و یک استکان چای از روی صفحه کامپوترش محو نمی شد.
مدتی است کم حرف شده است، نمازهایش هم کمی طولانی تر شده است. دوستانش را هم یک خط در میان می بیند. بیشتر وقت ها سرش توی کتاب است و دم غروب مثل درخت لب پنجره می ایستد و زیر لب چیزی می خواند که نمی دانم چیست. راستش خیلی نگرانش شده ام. چند روز قبل دایی اش را فرستادم برود سر از کارش دربیاورد، او هم تا بهشت زهرا تعقیبش کرد اما بعد گمش کرد.
امروز که رفت دانشگاه یواشکی آمدم و کامپوترش را روشن کردم بلکه از عکس دسکتاپش سر از کارش دربیاورم. روی دسکتاپ عکس یک پیرمرد خمیده بود که ایستاده کنار در یک خانه قدیمی، با کتی که چند جایش وصله داشت. توی یک دست پیرمرد یک فانوس بود و توی دست دیگرش یک دسته گل نرگس...
این داستان را برای وبلاگ گروهی "یک ربع مانده" نوشتم. این داستان درباره ی یک اتفاق است. ما یک برج داریم و دو شیشه پاک کن که به وسیله ی بالابر از طبقه ی انتهایی شروع به پاک کردن شیشه ها می کنند. بعد از پایان نظافت جدار خارجی شیشه های هر طبقه با فشردن کلید قرمز توسط یکی از شیشه پاک کن ها دستگاه بالابر یک طبقه پایین می آید. یک بار وقتی نظافت شیشه های طبقه ی بیستم تمام میشود کلید قرمز خراب می شود.
یک ساعت معلق ماندن بین زمین و آسمان آن در گرمای تیر ماه بهروز را کلافه کرده بود. هر چند دقیقه یک بار با موبایلش شماره سرپرستش را می گرفت اما هربار صدای اعصاب خورد کن قبلی را می شنید که می گفت: "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد." عصبی شده بود، اَهی گفت و موبایل را انداخت کنار پایش، با غضب به اوس جعفر نگاه کرد، انگار می خواست خستگی این یک ساعت را سر او خالی کند، نشست و با نیش خندی پرسید: "میگم اوست جعفر شما اوستای چی بودی که بهت میگن اوس جعفر؟ مگه اوستا نیستی پس اینجا چی کار می کنی؟" اوس جعفر دستمال مرطوبی را که روی سر و صورتش انداخته بود برداشت. مقصود بهروز را از این سوال خوب فهمیده بود اما به روی خودش نیاورد، تلخندی زد و گفت: " آره بهروز جان اوستا بودم، مکانیکی داشتم، کسب و کارم خوب بود. اگر بگم آب باریکه ناشکری کردم آخه تو محل همه می شناختنم، مشتری زیاد داشتم، تو تهرون از نازی آباد گرفته تا دروازه دولت هر کی ماشینش خراب می شد می آورد مکانیکی من. نقل تقوا نیست اما منم حروم و حلال سرم می شد، سر سفره ننه بابا بزرگ شده بودم، کارمردمو راه مینداختم، این بود که کار و کاسبی ام خوب بود. سال 64 بود، علی پسرمو می گم، تازه 17 سالش شده بود، اون موقع دخترم فاطمه هنوز به دنیا نیومده بود. علی پاشو کرد تو یه کفش که می خوام برم جبه. هر چی مادرش التماس کرد، هر چی من بد و بیراه گفتم گوش نکرد که نکرد. نه که بگی بچه بی حیا و خیره سری بودها نه، انگار یکی صداش می کرد. افتاده بود ردش و می رفت، دست خودش نبود انگار. نتونستیم جلوشو بگیریم راهی شد. دو سال بی علی سر شد تا اینکه دخترم فاطمه دنیا اومد. فاطمه که راه رفتن یاد گرفت علی برگشت اما راه رفتن یادش رفته بود... ترکش خورده بود تو کمرش. قطع نخاع شده بود. فقط صورتش حرکت داشت..."
اوس جعفر رویش را برگرداند سمت خیابان تا بهروز خیس شدن چشم هایش را نبیند. با دستمالش صورتش را پاک کرد و گفت: "طاقت نداشتیم اونجوری ببینیمش. مغازه و هر چی داشتیم و نداشتیمو فروختم و خرج دوا و درمونش کردم اما فایده نداشت. علی رو برد همونی که صداش کرده بود. آره آقا بهروز اینطوری بود که اوس جعفر مکانیک نازی آباد شد شیشه پاک کن جردن. شکر خدا که فاطمه هست، ماشاالله دخترم خانمیه برای خودش. پرستار شده. تو بیمارستان امام حسین کار می کنه. گوشه ی لبش به لبخندی باز شد و ادامه داد4 ماه پیش یکی از مریض های بیمارستان ازش خواستگاری کرده. میگه طرف مهندسه و خانواده داره. هم اسم شمام هست. بنده خدا تصادف کرده بوده و آورده بودنش بیمارستان و همونجا فاطمه رو میبینه و ازش خواستگاری می کنه. طفلی دخترم لب باز نمی کنه اما می دونم خجالت میکشه به خواستگارش بگه بابام شیشه پاکنه برای همینم دست دست میکنه و به خواستگارش اجازه نداده بیاد ما ببینیمش."
بهروز عرق کرد بود و مبهوت نشسته بود. می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. بلند شد و از بالابر به خیابان نگاه کرد. سرش گیج رفت و تلو تلو خورد. اوس جعفر سریع بلند شد و فریاد زد و دست بهروز را گرفت. بهروز بی حال توی بالابر افتاد. چشمانش را که باز کرد دید یک نفر مشغول تعمیر دکمه قرمز است و اوس جعفر هم بالای سرش نشسته است. از جا بلند شد و از بالابر که حالا روی زمین بود بیرون رفت. اوس جعفر داد زد: "حالت خوب نیست کجا میری؟" و صدای بهروز که با بغض گفت: "بیمارستان امام حسین" در صدای بالابر گم شد.
آمده نشسته درست رو به روی من، در اتاقی که مادر دو روز است مشغول مرتب کردنش است، اتاقی که عرض و طولش را نمی دانم اما به جهت ساختمان های سنگی رو به رویش همیشه پرده ی پنجره دو متری اش کشیده است، اتاقی که هیچ وقت دوستش نداشتم،
کجا بودم؟ ها داشتم می گفتم نشسته درست رو به روی من و با دستمال مدام عرق پیشانی و دست هایش را پاک می کند، عینکش را بر می دارد و دوباره سرجایش می گذارد، از سن و سال و تحصیلات و شغلش در شرکت نفت می گوید که می دانم به اعتبار پدرش بوده، در همین حین صدای وینگ و ویبره ی موبایلش از جا می پراندش و ببخشیدی می گوید، مطمئنم خواهرش که با آن لباس مسخره تو هال نشسته و دارد در باب محاسن برادرش سخرانی می کند، برایش پیامک کمک فرستاده که چه بگوید و چه نگوید!
بعد از بیست دقیقه حرف زدن سکوت من را که می بیند، تن صدایش را بالاتر می برد، گمان کنم گمان کرده بود من سنگینی گوش دارم.
تن صدای بالا هم فایده ندارد و من هم چنان حرفی برای گفتن ندارم.
اگر کمی دقت می کرد از چشم هایم می خواند که مهرش را هرگز به دل راه نخواهم داد...
دم صبح است و من بی حوصله به مانیتور خیره شده ام. از این صفحه به آن صفحه بی هدف می روم، تا اینکه می رسم به اینجا و دلم ، آرام می شود و خودم از بودنم، از همه نفس هایی که کشیده ام، خجالت می کشم...
دستتو که گرفتم و بدو بدو که بردمت رو پشت بوم خونه ی آقاجونم که کبوتر سفیده ی دایی علی رو نشونت بدم که تازه تخم گذاشته بود، هیچ فکر نمی کردم که مادرت پی مون باشه و وقتی ببیندم، یکی بخوابونه تو گوشم که چرا تو رو آوردم سه تا کوچه بالاتر. دستتو که از دستم کشید، دیدم که چشات یه جوری شدن. من دستم روی سرخی صورتم بود و نمی دونستم چرا زور می زنم که جلوی تو نزنم زیر گریه و تو گوشه ی چادر مادرتو چسبیده بودی و هی سرتو بر می گردوندی عقب و با بغض نگاهم می کردی. نه من می دونستم بغض دخترونه چیه، نه تو می دونستی غرور پسرونه چیه. مگه چند سالمون بود اون موقع توی 6 ساله و من 10 ساله. من یه دفعه دیگه هم جلوت کتک خوردم. یادته اون روز که تو کوچه جمشید کچله دست برد که گوشه ی چادرتو بکشه، من که همیشه از مدرسه تا خونه یواشکی دنبالت می اومدم و هواتو داشتم، سر رسیدم و باهاش گلاویز شدم و اونقدر ازش کتک خوردم که افتادم تو جوب و از میون خونی که رو صورتمو گرفته بود دیدم که چشات یه جوری شدن...اون موقع هم من می دونستم بغض دخترونه چیه هم تو می دونستی غرور پسرونه چیه. شب عروسیت که مادرت دستتو به زور گذاشته بود تو دست جمشید کچله، من که از سرکوچه ی شما تا خونه ی آقا جونم با گریه دویده بودم، رفته بودم رو پشت بوم و به خودم فحش می دادم که اون روز که آورده بودمت کبوتر سفیده رو نشونت بدم، اگر بعد از اینکه مادرت زد تو گوشم و به زور بردت و من دیدم که چشات یه جوری شدن، تخم کبوتر سفیده رو نمی شکوندم حالا جای جمشید کچله من گوشه ی چادرتو چسیبده بودم.
میگم اصغر به نظرت این دفعه میشه؟
- والا چه می دونم، این حسین از اولم همینطوری بود، فقط بلد بود آدمو بذاره سر کار.
- حوصله مونو سر برد دیگه، میگم برم از حاجی رسولی بپرسم، اون می دونه ها.
- چه رویی داری تو، بدونه هم نمیاد به من و تو بگه که. یادته اون دفعه که قضیه مرتضی رو گفت چه الم شنگه ای به پا شد. ولی حتمی یه خبری هست، بچه ها داشتند آب و جارو می کردن.
- چقدرم سیخونک بهش وصل کردن، بابا ولش کنین دیگه، یکی نیست بره بهشون بگه، خودش دلش می خواد بیاد دیگه شما چرا فضولی می کنین.
- ای بابا اصغر، دارن صدام می زنن. حاجی رسولیه.
- خودت برو من اینجا وایسادم.
***
- آآآ بیا که امشب عروسیه، گرفتم نامه شو.
- جون من راس میگی؟ دادن مجوزشو؟
- مرگ تو راس میگم. بیا نیگا کن.
- ساعتش کیه؟
- همین امشب ساعت 7.
- چند دقه دیگه بیشتر نمونده که، بدو آماده شو.
***
- به حسین آقای گل، چه خوشگل شدی، بالاخره اومدی، دلمون برات تنگ شده بود مرد.
- حاجی رسولی من مخلصتم ولی آخه شماها این همه وقت چیکار می کردین این بالا، خودتون جستین، دیگه نگفتین یه حسین داریم بریم به دادش برسیم.
- شرمنده حسین جان، حالا خوش اومدی، بیا بریم که بچه ها منتظرن.
***
پرستار، از اتاق بیرون می دود، چند ثانیه بعد با دکتر می آید، عملیات احیاء انجام می شود، دستگاه بوق ممتدی می کشد. پرستار پارچه سفید را روی صورت بیمار می کشد. دکتر به پرستار تاریخ و ساعت مرگ را اعلام می کند 87/2/21 ساعت 19
روی تابلو مربوط به مشخصات مریض نوشته شده بود:
نام بیمار: حسین
نام خانوادگی: کمالی
بیماری: جانباز قطع نخاع
تاریخ بستری: 65/10/9