چه دلمان بخواهد ، چه دلمان نخواهد ، خدا یک وقتهایی دلش نمی خواهد ما چیزی که دلمان می خواهد را داشته باشیم..!
- ۱۳ نظر
- ۱۳ آبان ۹۱ ، ۱۷:۲۰
چه دلمان بخواهد ، چه دلمان نخواهد ، خدا یک وقتهایی دلش نمی خواهد ما چیزی که دلمان می خواهد را داشته باشیم..!
پسر
گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک
این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
به سینی چای خیره مانده بود ،
و شرمنده ، انگشتانش را می کاوید
برای جهیزیه دخترش،از مادرم کمک میخواست
مادر هم ، سرش را پایین انداخته بود
دلش پر بود و دستش خالی ،
تنها النگوی مانده از روزگار قدیم را ،
زیر آستین لباسش پوشاند و گفت :
تو رو خدا بفرما ، چایی سرد می شه
تا فردا ، خدا بزرگه
فردا با مادر بازار بودیم ،
روبروی طلا فروشی
ویترین مغازه ، پر بود از حلقه و گردنبند و انگشتر
مادر گفت بیرون بمانم و تا او بیاد ، ببینم کدامیک
زیباترند
دقایقی بعد ، ویترین باز و بسته شد
بغضم ترکید، همه طلا ها را تار می دیدم
زیباترین آنها ، النگوی مادرم بود ،
که حالا پشت ویترین بود
به خانه که بر می گشتیم ، مادر ، سرش بالا بود
دلش خالی و دستش پر
آری مادر ، آستین بالا زده بود
فردا شده بود و خدا ، چونان همیشه ، بزرگ