یک خاطره از فردا
یا رفیق
امسال موقع تحویل بهار دلم تنگ بود، دلم برای تو تنگ بود، دلم برای توی ندیده تنگ بود. برای تویی که هیچ وقت نه دیدمت و نه حتی تصورت کردم. برای تویی که هیچوقت در خیالم نه قد و بالایت را کشیده ام و نه چشمانت را رنگ زده ام. شاید چون دلم می خواست خودت باشی، بی دست بردن من، بی خواستن من. خودت با همه کاستی هایت. هیچ وقت دلم نمی خواست خلقت کرده باشم، دلم نمی خواست رنگت زده باشم، دلم نمی خواست اول در ذهنم تو را بسازم و بعد نگاهت کنم. نه دلم نمی خواست. دلم می خواهد اول ببینمت بعد عاشقت شوم. عاشق همه ی خودت، عاشق همه عادت هایت، حتی عادت های دوست نداشتنی ات.
دلم سخت تنگ بود و هست برای تویی که شاید هیچ وقت نبینمت. برای تویی که اگر یک روز آمدی و دیدمت، دستت را بگیرم و بنشانمت که اینجا را بخوانی و بدانی که چه فکرهایی در موردت می کردم. دلم می خواست این بهار با تو باشم، با تو توی صحن انقلاب، من دست هایم را از زیر چادر بالا بیاورم و برای تو و آرزویت دعا کنم و تو با همه مردانگی ات اشک در چشمانت حلقه بزند و زیر لب با آقایت حرف بزنی و من با تمام فضولی ام نخواهم که بدانم به آقا چه می گویی. صدای " یا مقلب القلوب و الابصار " بپیچد در هوای دونفره ی بالای سرمان که معطر و مفتخر شده به نگاه امام رئوف. " حول حالنا الی احسن الحال " را که خواندند یک دستم را بگیری و چشمانت را ببندی و من با چشمان خیس زل بزنم به خانه ی آقای مهربانمان...
" آغاز سال یک هزار و سیصد و خورده ای " را که گفتند برگردم سمت تو و قبل از اینکه لبانت باز شوند اول تبریک اولین سال دو نفره مان را من بگویم و بعد هم یک لنگه پا بایستم که تا عیدی ام را همین جا ندهی از جایم تکان نمی خورم و تو دست کنی در جیب کتت یا کاپنشت(من که نمی دانم چه می پوشی!) و چند تا پول نو دربیاوری و کف دستم بگذاری و بگویی رضایت بده و من بگویم من عیدی نقدی قبول نمی کنم و تو تازه متوجه شوی که در چه مخمصه ای گرفتار شده ای! من چند دقیقه ای فرصتت بدهم و تو بروی با یک لیوان آب برگردی! با لبخند پیروزمندانه ای بگویی آب سقاخانه ی آقا را که نمی توانی رد کنی؟ و من لیوان را از تو بگیرم و این بشود اولین عیدی تو به من.
و من تمام شکر و سپاسم را بابت این همه خوشبختی جمع کنم در یک کلمه "مدیونتانم" و چشم بدوزم به آن بارگاه و تلافی همه سال تحویل های بی تو از دل تنگم در بیاید...
امسال هم مثل سال قبل و قبل ترش، رفتم و کنار پنچ تا برادر ندیده ام نشستم، تنهای تنهای تنها و چشم دوختم به "شهید گمنام" ی که نوشته اند روی سنگ هایشان، خنده ام گرفت به اندیشه ی کوتاه آنهایی که این ها را گمنام می دانند. سالم را کنار آنها تحویل کردم و خوشحالم اگرچه هنوز تو نیستی اما بردارهایم هستند و کنارشان تنهایی هایم را پر می کنم و آنها هم خواهر لوسشان را تحمل می کنند. راستی اگر تو هم بیایی این پنج تا داداشی هایم سر جایشان هستند ها. گفته باشم! حسادت نکنی!
سالتان پر از برکت و نیکی.
- ۹۳/۰۱/۰۲
به لطف خداوند و حضرت زهرا با شعری در مورد حضرت زهرا به روزیم.
منتظر شما و نظر های زیباتون.
تشریف بیارید
یا علی مدد
التماس دعای فراوان
یا حضرت مادر