خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

دلم می خواهد بنشینم و یک نامه بنویسیم برای حاج کاظم آژانس شیشه ای... 

نامه را به زودی خواهم نوشت...

بعد هم بگویم حاج کاظم بدون چفیه ات نمی شود نفس کشید در این هوای مسموم. پلاک برای خودت، چفیه را برایم پس بفرست...

امضاء فاطمه


اینجا کسی از علی (ع) نوشته.

  • شن

می خواستم بگویم


اصلا ولش کن


هیچ چیز نمی خواستم بگویم...


چرا، صبر کن...


می خواستم بگویم، دلم می خواهد بروم یک جا که نه من زبان مردمش را بفهمم، نه کسی  زبان مرا بداند...


خب حالا برو...

  • شن

و کاش مرد غزل خوان شهر برگردد...



  • شن
یکی از آرزوهای بزرگم اینه که بشینم و همه کارتن های بچگیم رو دوباره از اول ببینم مخصوصا بابا لنگ دراز.
یکی دیگه از آرزوهام اینه که پست چی بیاد و هر ماه برام نامه بیاره.
یکی دیگه شونم اینه که تو یه خونه درختی زندگی کنم.
  • شن
چند وقتی است توی آمار وبلاگم می بینم نوشته : بازدید کننده از بلغارستان - Samokov 
بلغارستان را که می دانم نام یک کشور است به قطع! اما Samokov را حتی یک بار هم نشنیده ام در عمرم. گمانم آن هم باید شهری باشد در بلغارستان به حتم!
نمی دانم دوستی که در بلغارستان زندگی می کند این وبلاگ را از کجا پیدا کرده اما بسیار مشتاقم بدانم که بلغارستان کجای دنیاست و
 تو دوست بلغارستانی عزیز چه چیز در این نوشته ها دیدی که نام کشورت هر روز توی آمار وبلاگ است؟
  • شن

ساعت 4 عصر روز دوشنبه:

به سمت آینه آمد و یک بار دیگر نوشته روی کاغذ چسبانده شده روی آینه را خواند:

مامان شاید از خودت بپرسی چرا اما دیگه نمی تونستم تحملت کنم، من و تو نمی تونیم با هم زندگی کنیم، تو منو نمی فهمی، تو زندگی با تو فقط زجر می کشم، هر روز آرزوی مرگ می کنم، دلم می خواد بمیرم و از دستت راحت بشم، من تو زندگی تو فقط یک وسیله ام تا بدبختی هاتو سر من خالی کنی. امروز روز آخر زندگی منه، امروز برای همیشه راحت می شم...خداحافظ

از خانه بیرون آمد و به سمت خیابان نزدیک دبیرستانش رفت. پل عابر پیاده اش را از چند روز قبل نشان کرده بود، برای کاری که می خواست انجام دهد مناسب بود، هم ارتفاع مناسبی داشت و هم به قدر کافی ماشین از زیرش رد می شد. ابتدای خیابان ایستاد، چیزی را از جیب مانتواش درآورد، عکس پدرش بود، عکس دو نفره ای که پدرش را در حال بوسیدن او نشان می داد، بغض کرد و چند لحظه ی بعد اشک گونه هایش را خیس کرد...ناگهان با صدای بلند یک زن به خودش آمد، صدا فریاد زد: "ترنم" و او به سمت صدا برگشت، زنی را دید که با سرعت به سمت خیابان می دوید و فریاد می زد، به سمت مسیر نگاه زن چشم برگرداند و دخترکی را دید که به دنبال توپش به سمت خیابان می دود. مجال فکر کردن نبود، با شتاب دوید و درست قبل از اینکه ماشین به دخترک برخورد کند،دست دخترک را گرفت و او را به کناری انداخت. چند لحظه ی بعد مادر دخترک رسید و با اضطراب و شکر دخترکش را در آغوش گرفت. رها در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به تصویر دخترک در آغوش مادر خیره مانده بود...

ساعت 7 عصر بود و رها روی صندلی شکسته ای توی پارک نشسته بود و عکسشان را نگاه می کرد، عکسی که تصویر مادرش را از آن قیچی کرده بود و فقط تصویر او و پدرش در آن مانده بود، یادش آمد که مادرش هم در این عکس در حال بوسیدن او بوده... از روی صندلی بلند شد و با خودش فکر کرد چه چیزی باعث شده بعد از مرگ پدرش این همه از مادرش متنفر باشد، آن سفر نفرین شده ی شمال اصرار مادر بود اما شاید مقصر تصادف، مادر نبود... 

ساعت 8 شب دوشنبه:

رها به خانه می رسد و زنگ می زند اما کسی در را باز نمی کند. همسایه ی کناری، بیرون می آید و با چشمانی ترحم انگیز به رها نگاه می کند و او را به داخل خانه می برد و توضیح می دهد که مادرش بعد از دیدن آن یادداشت روی آینه، قلبش درد گرفته و همسایه ها اورژانس خبر کرده اند و...

ساعت 4 عصر پنج شنبه:

رها کنار مزار مادر نشسته است و به عکس پدرش که در حال بوسیدن اوست، نگاه می کند، تکه ی بریده شده ی عکس مادر را از کیف بیرون می آورد و با چسب به عکس می چسباند و عکس را روی قبر می گذارد...

از داستان هایی که برای وبلاگ "یک ربع مانده" نوشته ام.

  • شن

سلام ای آقا ...
شبتان مهتابی ...
روز میلاد شما نزدیک است ...
عرض تبریک آقا ...
و کمی بی تابی ...
ما همه منتظریم ...
پس چرا دیر آقا؟
ای نفس ها به فدای کف نعلین شما،
اندکی تند قدم بردارید ...

  • شن

به یاد احمدی روشن و علیرضای کوچکش و همسر معصومش می افتم...شناسنامه ام را توی کیفم می گذارم و منتظرم تا فردا ساعت هشت بشود...

زخم ها خورده وطن...تاب آورده وطن

  • شن

چند روز بود که پاتوقش را پیدا کرده بود، آنقدر دنبالش آمده بود تا فهمیده بود کجا می رود. هر روز عصر حول و حوش ساعت 6 می آمد سفره خانه سنتی، همان تخت اولی کنار پنجره را نشان می کرد و می نشست. خیره می شد به رو به رو و سیگارش را روشن می کرد، بعد هم آنقدر پشت سر هم چای سفارش می داد تا شب می شد.
هنوز ساعت 5 نشده بود که خودش را رساند به سفره خانه. توی دلش دعا می کرد صاحب سفره خانه جوانمرد باشد و نخواهد ازش سوء استفاده کند. با ترس و احتیاط رفت جلو و سلام کرد. بعد بسته ی کادو پیچ شده را از زیر چادرش بیرون آورد و گذاشت روی پیشخوان. در حالی که صدایش می لرزید گفت: " می شه یه زحمتی برای من بکشین؟ یه آقای میانسال هر روز نزدیکای ساعت 6 میاد اینجا و رو اون تخت اولی کنار پنجره می شینه، حتما دیدینش، همون که موهاش تقریبا جو گندمیه و فقط چای سفارش می ده."
صاحب سفره خانه که مرد مسنی بود و از دیدن کادو کمی تعجب کرده بود، با لحن تندی گفت: " آره دیدیمش، مشتری همیشگی مونه، زیاد میاد اینجا. خب، می خوای چی کار کنم برات؟ عاشقش شدی؟ امان از این دوره و زمونه، دختر جان اون یارو جای پدرته "
دختر یکه خورد و گفت: " نه آقا به خدا اینطوری که شما فکر می کنید نیست.‌"
صاحب سفره خانه گفت: " باشه، آره من اشتباه می کنم، اصلا فقط شما جوونا درست می گین. هر چقدرم که نصیحتت کنم که تو گوشت نمی ره و بالاخره کار خودتو می کنی، به من نگی میری به یکی دیگه میگی و آخرش کادوتو بهش میدی، بده من خودم بهش می دم. استغفرالله، لعنت بر شیطون "
این را که گفت کادو را از روی میز برداشت و بدون اینکه منتظر جواب دختر بماند از جلوی پیشخوان دور شد. دختر در حالی که بغض کرده بود، چیزی نگفت و از سفره خانه بیرون رفت. یک هفته بعد دوباره به سفره خانه برگشت، صاحب سفره خانه را که دید با ترس و تردید سلام کوتاهی کرد و گفت: " آقا بسته رو بهشون دادین؟ "
پیرمرد گفت: " نه دختر جان، یک هفته است نیومده، اگر اومد بهش میدم، اگرم پشیمون شدی کادوتو بیارم برات."
دختر در حالی که دستانش عرق کرده بود گفت: " نه، اگر زحمت نمیشه بهش بدین."
سه روز بعد دوباره به سفره خانه برگشت و سراغ پیرمرد رفت. پیرمرد تا چشمش به دختر افتاد، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و جلوتر آمد و با صدای آهسته گفت: " ببین دختر جان من جای پدرتم، این آقا دیروز اومده بود، یه جعبه شیرینی هم آورده بود، می گفت شیرینی بچه اشه، چند روزی میشه بچه دار شده. پسردار شده بود، خدا رو خوش نمیاد، برو دست از سر این مرد بردار. برو باباجان. "
دختر تا کلمه بچه را شنید احساس کرد عرق سردی رو پیشانیش نشسته و توان ایستادن ندارد. روی یکی از تخت ها نشست و کاغذی از کیفش بیرون آورد. در حالی که می لرزید یادداشت را نوشت و تا کرد و به پیرمرد داد و خواهش کرد حتما بسته را با این یادداشت به مرد بدهد. بعد بغضش را بلعید و از سفره خانه رفت بیرون.
پیرمرد که از عصبانیت زیر لب فحش می داد کاغذ را گرفت و روی بسته گذاشت. فردا ساعت 6 مرد را دید که روی تخت اولی نشسته. بسته را برداشت که کاغذ یادداشت بسته افتاد روی زمین. کاغذ را برداشت و لحظه ای مکث کرد. بعد در حالی که حس می کرد یک زندگی را نجات می دهد کاغذ را باز کرد و خواند:
سلام بابا، کادوتو یه روز قبل از 13 رجب آوردم که بدم بهت اما نبودی، میگن بچه دار شدی، درسته حالا بابای بچه ای هستی که مادرش، مادر من نیست اما هنوزم بابای منی. تو این دو سال که مامانو طلاق دادی و منو ول کردی به امون خدا، خیلی گشتم تا پیدات کنم نه به خاطر اجازه ی عقد چون قاضی نامه نوشت به محضر که اجازه پدربزگش کفایت می کنه، به خاطر اینکه وقتی می خوام بگم با اجازه پدر و مادرم بله، مردم نخندن بهم که پس باباش کو؟...جمعه روز عقد منه...بیا بابا...

دخترت مریم

این داستان را برای وبلاگ گروهی مان یعنی "یک ربع مانده " نوشته ام که بازنشرش را اینجا هم گذاشته ام.
  • شن

برای اینکه از سین.جیم بیشتر بدانید به اینجا مراجعه کنید.

  • شن

یک دانه شن، گم شده است...

یک دانه شن دلش از این دنیا پر است...

یک دانه شن حس می کند او را برای این دنیا نساخته اند...

یک دانه شن از این دنیا به هر آنچه از آن بیزار بود رسید و نه به آنچه می خواست...

یک دانه شن می خواهد برود تا به فکر آن دنیایش باشد اما...

اما می ترسد آنجا هم ببازد...

یک دانه شن را اگر پیدا کردید به دست صاحبش برسانید...به همان صحرایی ببرید که از آنجا آمده...

  • شن

می‌دانم
احتمال‌م آن‌قدر ضعیف شده‌ست
که روی اتفاق ِ من دیگر حساب باز نمی‌کنی
می‌دانم که دیگر میان آغوش‌ت
جای دنجی ندارم
می‌دانم که کاسه‌کوزه‌های تو را
بارها شکسته‌ام
و بازی را
خراب کرده‌ام

تمام این‌ها را می‌دانم
اما هنوز هم تپش‌های دل‌م
گاهی به خاطر تو بیش‌تر می‌شود ...

از دل نوشته های شبگرد
  • شن

هیجده سالش بود که با محمد ازدواج کرد و آمد در خانه چهل متری محمد که پدرش برایش گذاشته بود. محمد بیست و سه ساله مکانیک بود و ، برای محبوبه مهم نبود دست های محمد هر شب روغنی باشند، برایش نان توی دست های محمد مهم بود که می دانست حلال اند. هنوز بیست سالش نشده بود که محمد پدر شد و محبوبه مادر. روزها روزهای خوبی بودند تا اینکه محمد رفت...
امیر حسین کوچک چهار سالش تمام نشده بود که مادرش بیوه شد و خودش یتیم.
روزها روزهای سختی بودند و شب ها شب های سخت تری...
محبوبه مانده بود و سه برادر شوهر که می خواستند خانه پدری محمد را که پدرش به او بخشیده بود، پس بگیرند...
محبوبه مانده بود و نگاه های گرسنه نامردمان...
محبوبه مانده بود و غم نان...
محبوبه مانده بود و تنهایی و اشک و شب...
و کسی چه می داند محبوبه چه کشید...
یک روز از همان روزهای سخت بود که محبوبه امیر حسین کوچکش را که از تب می سوخت، در بغل گرفت و آمد مسجد. سراغ روحانی مسجد را گرفت که شهره بود به دستگیری و فضل و علم. اذان مغرب نشده بود که روحانی را توی اتاقک مسجد پیدا کرد، جلو رفت و نشست. می خواست همه آنچه بر سرش آمده را بگوید، می خواست فریاد بزند چرا، می خواست بداند چه گناهی کرده که مستحق این روزها شده، می خواست بگوید که بچه اش از تب می سوزد و هیچ پولی ندارد برای دکتر، می خواست گریه کند و به اندازه ی تمام روزهایش اشک بریزد، اما روحانی که محبوبه را کم و بیش می شناخت قبل از اینکه محبوبه حرفی بزند گفت: "خواهرم ناامید نشو، انقد در خونه خدا رو بزن تا درهای رحمتشو باز کنه به روت."
محبوبه مبهوت به روحانی نگاه کرد و امیر حسینش را بین چادر کهنه اش محکم فشرد و بلند شد. دم اتاقک که رسید با تعجب پرسید: " حاج آقا آخه مگه خدا در رحمت رو هیچ وقت به روی بنده هاش می بنده که حالا بخواد بازش کنه؟ "
اذان مغرب را که می گفتند محبوبه و امیرحسین بیمارش توی پیچ کوچه ها گم شده بودند و روحانی توی اتاقک مسجد داشت شانه هایش می لرزید...

  • شن

تو همیشه روی قولت می ایستادی، نمی شد که قولی بدهی و فراموش کنی، سرت می رفت قولت نمی رفت. هنوز هفت سالت نشده بود که دندانت افتاد، یادت هست که با گریه آمدی پیشم، دندانت را گرفته بودی توی دستت و مدام می گفتی: "من نمی خوام دندونمو بندازم دور، دندونمو دوست دارم، اصلا می خوام قایمش کنم"و من، خواهر بزرگتری بودم که باید توی شش ساله را آرام می کردم. رفتم و صندوقچه ی گل خشک هایم را خالی کردم و آوردم پیش تو، گفتم: " اگر تو قول بدی که هر وقت دندونت افتاد گریه نکنی و بدون گریه دندونتو بیاری بدی به من، اونوقت منم قول میدم که همه دندون هاتو توی این صندوق برات نگه دارم."

آرام شدی و خوشحال. دندانت را شستیم و گذاشتیمش توی صندوق و تو این قول کودکانه ات را حتی وقتی که هیجده ساله شدی و توی دبیرستان یک شهر دیگر درس می خواندی فراموش نکردی. فراموش نکردی و دندان عقلت را که کشیده بودی برایم فرستادی.

آخر همان سال بود که گفتی می خواهی بروی، می خواهی بروی که امام تنها نماند، می خواهی بروی که کسی جرئت نکند به خاک وطنت نگاه کند...اما دیگر برنگشتی. دوستانت از تو می گفتند و یک خمپاره شصت...اما حتی آنجا هم قولت را یادت نرفت...

امروز بعد از بیست و چهار سال خبر دادند که برگشتی...آن آقایی که آنجا بود گفت از برادرتان فقط یک دست دندان سالم باقی مانده و یک پلاک...

می دانستم سرت برود قولت نمی رود. حالا با این دندان های خاکی چه کنم؟...

راستی داداشی گریه که نکردی؟...

  • شن

خانه تان که نزدیک نیست به خانه ما آقا اما پاهایم شوق آمدن دارند...
حتی اگر تمام جاده ها علیه ام به غضب بسته شوند...
حتی اگر تمام سنگ هاببارند روی سرم...
از خانه مان تا مشهد شما سینه خیز هم شده می آیم، می آیم آقا...دل تنگ دوری راه سرش نمی شود که، پنجره فولاد شما را می خواهد...

  • شن

من تعداد اندکی دعوت نامه برای مهاجرت به وبلاگ های سایت "بیان" در اختیار دارم. اگر کسی دوست داره تو "بیان" وبلاگ داشته باشه یا توی سایت های دیگ وبلاگ داره و می خواد به "بیان" مهاجرت کنه اطلاع بده که من براش دعوت نامه بفرستم.

  • شن

یک ربعی می شد که روی صندلی پارک نشته بود و مرتب پایش را تکان می داد. هر چند دقیقه یکبار موبایلش را از زیر چادرش بیرون می آورد و جوری که نگاهش به عکس پس زمینه موبایل نیفتد، به تایمر گوشه سمت راست موبایل نگاه می کرد و دوباره موبایل را توی دستش می فشرد و دستش را می برد زیر چادرش. دستش عرق کرده بود، سعی می کرد اضطرابش را از رهگذران پنهان کند، نگاهش را دوخته بود به زمین، جایی نزدیک کفش های مشکی بدون پاشنه اش. همینطور که به زمین نگاه می کرد دو جفت پا از جلویش رد شدند. پاشنه 10 سانتی کفش دخترانه و کتانی های مارک دار پسرانه و بعد صدای خنده های ریزشان باعث شد سرش را بلند کند و به صاحبان آن دو جفت کفش نگاه کند. صاحب کفش دخترانه دستش توی دست صاحب کفش پسرانه بود. از حرکات و خندیدنشان چندشش شد.

پایش از تکان خوردن ایستاد، بلند و شروع کرد به قدم زدن. یکبار دیگر یادش آمد که یک ماه پیش چه کرده، پدرش و زن پدرش آنقدر اذیتش کرده بودند که به خودش اجازه داده بود برود توی فیس بوک و پی همدرد بگردد و بعد از چند وقتی به خودش حق داده بود که با کسی قول و قرار ازدواج بگذارد که از همه دنیایش بیزار است، اما آنقدری پول دارد که بتواند بشود فرشته نجات دختر، دیگر برایش مهم نبود که پسر نماز و چادر دختر را عقب ماندگی می داند، فقط این برایش مهم بود که پسر ادعا کرده با همه ی تفاوت های بینشان عاشق او شده و این شد که آمده بود و منتظر پسر نشسته بود توی پارک. اما همیشه ته دلش چیزی بود که نمی گذاشت حرف های پسر را باور کند. توی همین فکر ها بود که موبایلش زنگ خورد. موبایلش را از زیر چادر بیرون آورد و صفحه را دید که نوشته: "hesam is calling". می خواست دکمه سبز را بزند که یکهو نقش زمین شد. چند ثانیه بعد خیره به پسرکی که در حال فرار بود از زمین بلند شد و موبایلش را که چند قدم آن طرف تر روی سنگ فرش ها افتاده بود از زمین برداشت. صفحه موبایل سیاه شده بود و انگار خاموش شده بود. دکمه on موبایل را زد اما روشن نشد. صدای خنده بلندی از پشت سرش شنید، همان صاحبان کفش ها بودند. یک لحظه چشمانش را بست و تصمیمش را گرفت. دلش می خواست همه ی خودش را روی خودش بالا بیاورد. خاک چادرش را تکاند و موبایل خاموش را توی دستش فشرد و به سرعت به سمت خروجی پارک رفت. از پارک که خارج شد پشت سرش را نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید...
توی تاکسی که نشسته بود یکبار دیگر موبایل را از زیر چادرش بیرون آورد و دکمه on را زد. چند ثانیه بعد موبایل روشن شد و چند ثانیه بعدتر دختر اسم hesam را از contact هایش پاک کرد. خاک روی صفحه موبایل را با چادرش پاک کرد و با لبخند به عکس پس زمینه موبایلش خیره شد، همان عکسی که بعد از فوت مادرش شده بود عکس پس زمینه و کامپیوتر و موبایلش. سید مرتضی آوینی با همان عینکش از توی صفحه موبایل به دختر زل زده بود و می خندید...

  • شن

سلام نمازش را که داد، قرآن را برداشت و صفحه آخرش را باز کرد، چهل روز از روزی که روحانی کاروانشان توی راه برگشت از شلمچه آن روایت را گفته بود می گذشت و امروز روز چهلم بود. صفحه آخر قرآن پر بود از خط هایی که خودش کشیده بود. یکبار دیگر برای اینکه مطمئن شود خط ها را شمرد، این شمردن کار هر روزش بود. یک، دو، سه،...،سی و نه. درست بود، امروز سی و نه روز بود که آیه ای را که روحانی گفته بود خوانده بود و امروز می شد روز آخر، ریعنی روز چهلم. تسبیح را برداشت که ذکر روز آخر را هم بخواند اما یک دفعه چیزی به خاطرش آمد. روحانی آخر حرفهایش گفته بود: "حتی اگر نشناسد"...با خودش زمزمه کرد: "یعنی چه؟ مگر می شود نشناسم؟ اصلا نشناسم که یعنی باختم، یعنی اشتباه آمدم، یعنی حرمتش را شکسته ام...وقتی نشناسم یعنی خودش نخواسته که بشناسم...پس این ختم چهل روزه هم فایده ندارد،چرا روز چهلم باید می فهمیدم که شناختنش بسته به نظر خودشان است نه ختم من...نه، دیگر نمی خوانم، راه این نیست...باید آدم بشوم..."
بغض کرد...بغض کرد و با همان چادر نماز دوید توی اتاق و در را بست و رفت توی کمد دیواری و سرش را فرو کرد توی تشک ها تا هق هق گریه اش دم صبحی همسایه ها را آزار ندهد...
چشم هایش را که باز کرد چند ثانیه طول کشید تا یادش آمد توی کمد دیواری چه می کند. یادش آمد بعد از نماز صبح آمده اینجا گریه کند و بعد خوابش برده بود.باید می رفت سر کار. دوید توی هال که دید جانمازش هنوز پهن است و قرآنش باز. با غصه رفت کنار سجاده و سجاده را جمع کرد. قرآن را که برداشت چشمش افتاد به خط هایی که زده بود، آخر خط ها یک خط سبز درست هم قد خط هایی که خودش کشیده بود، کشیده شده بود. تعجب کرد، یکبار دیگر شروع کرد به شمردن: یک، دو،...،سی و نه، چهل. خط ها چهل تا شده بودند. با خط سبزی که کشیده شده بود می شدند چهل تا...فکر کرد شاید خودش این خط سبز را کشیده و فراموش کرده اما یادش آمد که اصلا مداد سبز در خانه ندارد...پس خط چهلم را چه کسی کشده بود؟
ساعت هفت و نیم صبح توی تاکسی تسبیح را زیر چادرش گرفته بود و مدام به حرف روحانی کاروان فکر می کرد: "روایت داریم که هرکس آیه 80 سوره اسرا را تا چهل روز، روزی صدبار بخواند امام زمان را می بیند هرچند اگر ایشان را نشناسد." دانه ی اول تسبیح را انداخت و زیر لب گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم و قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا..."

اینجا این داستان را بازنشر داده است. البته از توی وبلاگ گروهی مان یعنی "یک ربع مانده " داستان را برداشته. ما هم که ندید پدید کلی خوشحال شدیم.

  • شن

من تمام این یک ماه را برنامه ریختم، حساب و کتاب کردم، پیاده رفتم سر کار و پیاده برگشتم، بیشتر روزها موبایلم خاموش بود تا هی زنگ نزنم و شارژ مصرف نکنم، کتابی که استاد ترم جدید معرفی کرده بود نخریدم، کم که نبود باید چهل و نه هزار تومان بابت یک کتاب پول می دادم _خدا خیرش بدهد احمد را، موقع امتحان میان ترم کتابش را از وسط نصف کرد و نوبتی کتاب را خواندیم و امتحان دادیم_ شام خوابگاه را نمی گرفتم، وعده ای چهارصد تومان برای غذای دانشجویی، سی روزش را که حساب کردم دوازده هزار تومان می شد، می شد یک بیستم پولی که می خواستم بدهم و برایت آن گوشی را که یک ماه پیش، وقتی که دم دم های غروب توی ولیعصر پیاده می رفتیم پشت ویترین موبایل فروشی دیدی و عاشقش شدی، بخرم... تو چیزی نگفتی اما من فهمیم که دلت برایش رفته، تو هیچ وقت چیزی از من نخواستی، بار اولت که نیست، دیگر اخلاقت را می شناسم، می ترسی پول نداشته باشم و شرمنده ات شوم...

از فردای آن روز تا حالا، تا همین امشب، هر شب می رفتم دم مغازه اش تا خیالم راحت شود که گوشی را نفروخته، امشب هم  رفتم، نفروخته بود اما...

من فقط همین امشب را با  BRTبرگشتم، کاش امروز هم پیاده می آمدم، کاش همان چند لحظه هم توی BRT  چشمانم را روی هم نمی گذاشتم، کاش کیفم را محکم تر می گرفتم توی بغلم، همه ی پول توی کیفم بود، همه ی دویست و چهل هزار تومان که جور کرده بودم تا بروم و گوشی را بخرم و فردا بیایم دم خوابگاهت و دستت را بگیرم و برویم پارک ملت و وقتی کنار من نشسته ای و با آن چشمان عسلی نگاهم می کنی دستم را ببرم توی کیفم و جعبه کادو پیج شده را در بیاورم و بگذارم توی دستت و بگویم: "تولدت مبارک همه ی زندگیم..."

همه ی اینها را، تک تک شان را برنامه ریزی کرده بودم، همه را، جز به جز، الا همان دزدیده شدن کیفم توی BRT آن هم شبی که می خواستم بروم و گوشی را برایت بخرم...شب تولد تو، اولین شب تولدی که من همسرت هستم...شرمنده ام...

(داستان را تمام نکردم چون خودم هم نمی دانستم آدم قصه ام فردا را چه می کند...)

  • شن

به نام خدا

دم دم های غروب است، طهورا آمده حالم را بپرسد. می روم توی آشپزخانه و با یک فنجان قهوه برمی گردم. هیچ وقت قهوه را دوست نداشته ام، از تلخی کشنده اش بیزارم. برای خودم هم یک فنجان چای می ریزم. قهوه و چای را روی میز می گذارم. می نشینم رو به روی طهورا و منتظر می شوم برای شنیدن.

من چایی ام را سر کشیدم و او قهوه اش را. فنجان قهوه را گذاشت روی میز و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد چشمانش برقی زد و گفت: "دستت رو بده فالتو بگیرم! " بعد اخم کرد و گفت: " تو که قهوه نخوردی اینطوری که نمیشه فال گرفت پس دستتو بده نبضتو بگیرم ببینم عاشق کی هستی؟". دستش را دور مچم حلقه کرد و شروع کرد به گفتن. نه اینکه طهورا فالگیر باشد، نه شیطنتش گل کرده بود در آن عصر بارانی.

_ خب بزار ببینم، فکر کنم قدش بلنده.

(راست می گفت... من تا شانه های تو هستم، آن روز که آن پیراهن مردانه را روی شانه هایت گرفتم تا ببینم اندازه ات هست یا نه، فهمیدم که تا شانه هایت بیشتر نمی رسم حتی اگر روی پنجه هایم بایستم و من چقدر خوشحال بودم که می توانم همیشه زیر سایه ات بایستم ...)

_   وایسا ببینم، پیشونیشم کشیده است.

(پیشانی تو، نقش بی تابی های من، دستمال توی کیف من، عرق پیشانی تو... راست می گفت...)

_ نبضت چرا اینطوری شد؟ داره مثل قلب گنجشک می زنه.

من: چیزی نیست بقیه اشو بگو.

_ باشه. موهاش، موهاش مشکیه، یه کم نامرتبه، همیشه هم چند تا از تار موهاش ربخته روی پیشونیش.

(چند تار مو... رد پریشانی های من که از پیشانی ات آغاز می شود و به چشمانت می رسد. راست می گوید، طهورا راست می گوید)

_  حالا چشماش، چشماش قهوه ایه.

(راست می گفت؟ نمی دانم... آخر من هیچ وقت به چشم هایت خیره نشدم که بدانم یعنی نتوانستم خیره شوم... جز همان یک باری که دیدم و فرو ریختم و شکستم آنقدر که... همان یکبار بس بود... بعد از آن دیگر به چشمانت نگاه نکردم، نمی دانم شاید طهورا راست می گوید، شاید چشمانت قهوه ایست...نمی دانم...)

_ خوبی؟ فکر کنم فشارت افتاده ها؟ نبضت چرا اینطوری شد یک دفعه؟

من: فالگیر خوبی نمی شی، از دست هاش بگو، شاید یه پولی بهت دادم.

_ دستاش، دستاش چه می دونم چه جوریه؟ مثل دست بقیه مردهاست دیگه، از دستای تو بزرگتره!

مچ دستم را از دست طهورا بیرون می کشم تا تب دار زدن نبضم را نفهمد. فنجان های خالی را از روی میز بر می دارم و همینطور که می روم سمت آشپزخانه، می گویم اینها که گفتی همه اش اشتباه بود. گفتم که فالگیر خوبی نمی شوی حتی با قهوه. (چه بی شرمانه دروغ می گفتم، طهورا راست می گفت هر چند فالگیر نبود اما درست می گفت)

عصر شده و طهورا رفته. می روم توی آشپزخانه و یک قهوه درست می کنم. چند دقیقه به فنجان خیره می مانم، چشمم را می بندم و سریع فنجان را سر می کشم. تلخی اش را با تمام جانم حس می کنم... فنجان خالی را بر می دارم و نگاه می کنم و شروع می کنم به گفتن:

خانم، تو فنجون شما افتاده که دست های اونی که شما دوسش داری اونقدر بزرگ هست که دست های شما توش گم میشه... اونقدر مردونه هست که وقتی دستاتو می گیره تموم نامردی های دنیا رو یادت میره... اونقدر می لرزه و عرق کرده که مطمئن میشی که توی همه ی دنیا فقط همین مرده که تکیه گاهت میشه...

فنجان قهوه را روی میز می گذارم و کنار پنجره ی باران خورده دنبال رد دست هایت روی دست هایم می گردم...

  • شن