به نام خدا
دم دم های غروب است، طهورا آمده حالم را بپرسد. می روم توی
آشپزخانه و با یک فنجان قهوه برمی گردم. هیچ وقت قهوه را دوست نداشته ام، از تلخی
کشنده اش بیزارم. برای خودم هم یک فنجان چای می ریزم. قهوه و چای را روی میز می
گذارم. می نشینم رو به روی طهورا و منتظر می شوم برای شنیدن.
من چایی ام را سر کشیدم و او قهوه اش را. فنجان قهوه را
گذاشت روی میز و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد چشمانش برقی زد و گفت:
"دستت رو بده فالتو بگیرم! " بعد اخم کرد و گفت: " تو که قهوه
نخوردی اینطوری که نمیشه فال گرفت پس دستتو بده نبضتو بگیرم ببینم عاشق کی
هستی؟". دستش را دور مچم حلقه کرد و شروع کرد به گفتن. نه اینکه طهورا فالگیر
باشد، نه شیطنتش گل کرده بود در آن عصر بارانی.
_ خب بزار ببینم، فکر کنم قدش بلنده.
(راست می گفت... من تا شانه های تو هستم، آن روز که آن
پیراهن مردانه را روی شانه هایت گرفتم تا ببینم اندازه ات هست یا نه، فهمیدم که تا
شانه هایت بیشتر نمی رسم حتی اگر روی پنجه هایم بایستم و من چقدر خوشحال بودم که می
توانم همیشه زیر سایه ات بایستم ...)
_ وایسا ببینم، پیشونیشم کشیده است.
(پیشانی تو، نقش بی تابی های من، دستمال توی کیف من، عرق
پیشانی تو... راست می گفت...)
_ نبضت چرا اینطوری شد؟ داره مثل قلب گنجشک می زنه.
من: چیزی نیست بقیه اشو بگو.
_ باشه. موهاش، موهاش مشکیه، یه کم نامرتبه، همیشه هم چند
تا از تار موهاش ربخته روی پیشونیش.
(چند تار مو... رد پریشانی های من که از پیشانی ات آغاز می
شود و به چشمانت می رسد. راست می گوید، طهورا راست می گوید)
_ حالا چشماش،
چشماش قهوه ایه.
(راست می گفت؟ نمی دانم... آخر من هیچ وقت به چشم هایت خیره
نشدم که بدانم یعنی نتوانستم خیره شوم... جز همان یک باری که دیدم و فرو ریختم و
شکستم آنقدر که... همان یکبار بس بود... بعد از آن دیگر به چشمانت نگاه نکردم، نمی
دانم شاید طهورا راست می گوید، شاید چشمانت قهوه ایست...نمی دانم...)
_ خوبی؟ فکر کنم فشارت افتاده ها؟ نبضت چرا اینطوری شد یک
دفعه؟
من: فالگیر خوبی نمی شی، از دست هاش بگو، شاید یه پولی بهت
دادم.
_ دستاش، دستاش چه می دونم چه جوریه؟ مثل دست بقیه مردهاست
دیگه، از دستای تو بزرگتره!
مچ دستم را از دست طهورا بیرون می کشم تا تب دار زدن نبضم
را نفهمد. فنجان های خالی را از روی میز بر می دارم و همینطور که می روم سمت
آشپزخانه، می گویم اینها که گفتی همه اش اشتباه بود. گفتم که فالگیر خوبی نمی شوی
حتی با قهوه. (چه بی شرمانه دروغ می گفتم، طهورا راست می گفت هر چند فالگیر نبود
اما درست می گفت)
عصر شده و طهورا رفته. می روم توی آشپزخانه و یک قهوه درست
می کنم. چند دقیقه به فنجان خیره می مانم، چشمم را می بندم و سریع فنجان را سر می
کشم. تلخی اش را با تمام جانم حس می کنم... فنجان خالی را بر می دارم و نگاه می
کنم و شروع می کنم به گفتن:
خانم، تو فنجون شما افتاده که دست های اونی که شما دوسش
داری اونقدر بزرگ هست که دست های شما توش گم میشه... اونقدر مردونه هست که وقتی دستاتو
می گیره تموم نامردی های دنیا رو یادت میره... اونقدر می لرزه و عرق کرده که مطمئن
میشی که توی همه ی دنیا فقط همین مرده که تکیه گاهت میشه...
فنجان قهوه را روی میز می گذارم و کنار پنجره ی باران خورده
دنبال رد دست هایت روی دست هایم می گردم...