خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

به نام او

آقای م.خ را حدود هفت سال پیش در یکی از اعیاد مذهبی در گلزار شهدا دیدم. نمی دانم ایشان من را اولین بار کجا و چه موقع دیدند اما مطمئنم آشنایی ایشان با من به یکی دو سال قبل بر نمی گردد و سابقه ای طولانی تر از این دارد. تا جایی که می دانم ایشان در آن زمان هم کار داشتند و هم موقعیت مالی متوسط. به واسطه ی شرکت در مراسم مذهبی و ابراز ارادت به امام جمعه شهر و داشتن کارت بسیجی فعال، بدون آزمون و مانعی شغلی دست و پا کردند و شدند دفتردار امام جمعه. در این هفت سال که پدر و مادرم از هم جدا شدند و من به واسطه ی این جدایی موقعیت مالی خوبم را از دست دادم به طرز مشکوکی خواستگارانم نیز کاهش پیدا کردند نه این که شما فکر کنید دوست و آشنا و اقوام ما آنقدر بی شعور هستند که به دنبال موقعیت مالی من در خانه را می زدند نه! این فقط یک رابطه ی علی و معلولی است که من کشف کرده ام.

خب داشتم می گفتم، تعداد خواستگاران من در این پنج سال اخیر به شدت کاهش یافته بود تا اینکه...

تا اینکه من دو سال قبل در آزمون دادگستری قبول شدم و برچسب کارمند دولت شدن خورد روی دستم. در شهر کوچک ما قبل از اینکه خودم بفهمم در کلیه آزمون ها و مصاحبه ها پذیرفته شده و باید خودم را به دادگستری معرفی کنم، این خبر را از دوست و آشنا شنیده بودم و این عین واقعیت است. خبر را که خودم شنیدم بند و بساطم را جمع کردم و از خوابگاه به شهرم عزیمت کردم. دادگستری جایی نبود که دوست داشته باشم و شرکت کردن در آزمونش هم فقط یک اتفاق بود. اما قبول شده بودم و آن زمان هم به شدت در مشکلات مالی غرق شده بودم به طوری که حتی برای رفت و آمد از خوابگاه به خانه دچار مشکل بودم و اعتراف می کنم بی خبر از همه جا با خودم فکر کردم که خب مدتی اینجا مشغول می شوم و بعد که وضع مالی بهتر شد به دنیال کار بهتر می روم. چند هفته ای از مشغول شدنم در دادگستری نمی گذشت که یکی از همکارانم که اتفاقاً آقا هم بود با من و من کردن و عذرخواهی کردن با اینکه می دانست من مجردم پرسید که نامزدی چیزی دارم یا نه؟ منم که نه نامزدی داشتم نه چیزی! گفتم که خیر، در شهر نگاری نبوده که فعلاً دل از ما ببرد یا برعکس ما از او دل برده باشیم. ما را برای فامیل یکی از دوستانش لقمه گرفته بود. نمی دانم از حجب و حیای ما خوشش آمده بود یا رقم فیش حقوقی ما را دیده بود. طرف معلم بود و تهرانی و قضیه تمام شد. این ماجرا گذشت. چند وقت بعد یکی از دوستان که ما را می شناخت و در جریان زندگی ما قرار داشت واسطه ی خیر شد و آقایی را معرفی کرد، کارمند بانک بود و فوق دیپلم. در میانه ی صحبت هایش و در پاسخ این سوال من که اشکالی نداره من برم سرکار؟ فرمودند من بدم نمیاد زنم کمک خرجم باشه. فقط به احترام معرف بلند نشدم و بیرونش نکردم. مردک احمق انقدر هوش نداشت که لااقل اول من را خر کند و بله را بگیرد و بعد به فکر استفاده از فیش حقوقی من بیافتد. این دو مورد را استثنا فرض کرده و گفتم آدم های باشعوری هم پیدا می شوند. تا اینکه سرور همه این ها آقای م.خ سر و کله اش پیدا شد. آقای م.خ را از زمانی که پدر و مادرم به طور رسمی جدا نشده بودند می شناختم. در مراسم مذهبی گلزار شهدا دیده بودمش. از این بچه بسیجی هایی بود که به واسطه کارت بسیجش بی آزمون و بی تلاش شده بود دفتردار امام جمعه و صاحب شغل شده بود. یک روز همکار آقای یکی از اتاق ها صدایم زد که خانم فلانی تلفن شما را می خواهد، غافل از اینکه تلفن ما را نمی خواهد، فیش حقوقی ما را می خواهد، ما هم بی خبر از همه جا رفته و جواب دادیم. یک خانم بی تربیت پشت خط بود و بدون اینکه خودش را معرفی کند شماره منزل ما را گرفت. نمی دانم در این شهر به این کوچکی چقدر برایش سخت بود که بگردد و شماره ما را پیدا کند و از خود من شماره نگیرد. خلاصه شماره را دادم اما با خودم گفتم این مادرشوهر به این بی تربیتی را هرگز نمی خواهم. داشت از پشت تلفن من را می خورد. چیزی که فکرم را سخت درگیر و داغ کرده بود این بود که چرا در این هفت سال، الان یادش افتاده من دختر خوبیم، او که چند سال پیش موقعیت ازدواج داشت، من را هم می شناخت، خانواده من را هم. خدا رحم کرد و با یک دودوتا چهارتای کوچک و مینی (mini) تحقیقات راهش ندادیم. بعد از جواب رد دادن اتفاقی متوجه شدم که آقای م.خ عزیز و محترم تشرف برده اند خواستگاری دوست بنده که ایشان هم از قضا و به طور اتفاقی کارمند هستند. آن لحظه که این را شنیدم می خواستم گریه کنم. خاک بر سر آن مرد بی غیرتی که چشمش دنبال حقوق یک زن باشد. خاک بر سر همه آن پسرهای بی غیرت و بی همتی که دنبال همسر کارمند هستند فقط به خاطر کارمند بودنش.

مرا متهم نکنید به جوگیر بودن، مرا متهم نکنید به تهمت زدن. این یک واقعیت است که داشتن موقعیت مالی مناسب و از همه مهم تر داشتن یک مقرری ماهانه یکی از فاکتورهایی است که خیلی از پسرها به آن توجه می کنند و انتخاب های مسخره شان را بر اساس آن قرار می دهند و این به نظرم نهایت کثیف بودن و نامردی است.

همه این ها باعث شد تا در جواب خدیجه که گفت پسر همسایه شان دیپلم دارد و خیلی پسر خوب و با تقوایی است و شغل آزاد دارد، نه نگویم. آقای محمد خبر ندارد من دانشجوی ارشد و کارمند دولت با فلان قدر حقوقم. خدیجه چیزی نگفته بهشان. من هم نمی گویم تا ببینم این پسر خوب چند مرده حلاج است. حالا متظریم تا اسباب کشی تمام بشود و به آقای محمد خان بگوییم تشرف بیاورند.

هیچ وقت تصور نمی کردم تا 28 سالگی ازدواج نکرده باشم، از هر طرف که نگاه کنیم تنها ماندن و ازدواج نکردن در این زمانه مشکلات زیادی دارد. از حرف مردم بگیر تا نداشتن امنیت. اما چیزی که حقیقت محض است این است که هر چیزی امتحانی از سمت خداست. این که من تا این سن تنها بمانم و مشکلات تنها ماندن را تا اینجا تحمل کنم و بعد از این هم ندانم که چقدر دیگر این تنهایی ادامه پیدا می کند، امتحانی است که هم من در آن آبدیده تر می شوم هم شاید کمکی (یه کمی) یاد بگیرم به رضای خدا راضی باشم.

و من الله توفیق

  • شن

به نام خدا

آدمیزاده دیگه...

بعصی وقتا دلش میخواد یکی بهش بگه:

 بسه دیگه چقدر کار می کنی،

دلم برات تنگ شده بود،

کی میای خونه، منتظرتم،

کی اذیتت کرده؟

مگه نگفتم هر کی اذیتت کرد به من بگو،

آدمیزاده دیگه، آرزوهاشو ببین. آدمیزاده دیگه شیر خام خورده.




  • شن