به نام خدا
جمعه بیست و یک فروردین هزار و سیصد و نود و چهار من بیست و هفت ساله شدم. اعتراف می کنم هرگز گمان نمی کردم تا بیست و هفت سالگی ام هنوز تنها باشم. در برنامه ریزی که برای خودم کرده بودم در یکی از روزهای سال های سوم یا چهارم کارشناسی ام با یکی از هم دانشگاهی هایم ازدواج می کردم. موقع جشن فارغ التحصیلی ام زمانی که آن لباس سیاه بلند را می پوشیدم و آن کلاه مربعی شکل را روی سر می گذاشتم همسرم کنارم بود. اما تقدیر خداوند طبق برنامه ریزی من نبود. نه تنها در یکی ار روزهای سال سوم یا چهارم کارشناسی ام ازدواج نکردم بلکه در هیچ کدام از روزهای سه سال بعدش هم ازدواج نکردم. 21 ساله بودم که چیزی درون من متلاشی شد. متلاشی شدنش آزارم می داد. من شکسته شده بود.تکه های خودم درون خودم ریخته بود. مدت ها به خود شکسته ام نگاه می کردم. مات و ساکت. اولش نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. همه چیز (تقریباً همه چیز) بی مفهوم شده بود. شده بودم مثل آدمی که بعد از تصادف در بیمارستان به هوش آمده و نور مهتابی بالای سرش توی چشمش می زند و مدام از پرستار می پرسد "من کجام؟ چی شده؟" من خودم را تمام شده می دیدم. یک انسان تمام شده که فقط جسمش روی زمین در تحرک است. من هر روز به آن چیز متلاشی شده ی درونم نگاه می کردم و مدام می پرسیدم "چرا؟" و کسی جوابی برای من نداشت.
گفته بودم برای زندگی ام برنامه ریزی کرده بودم. موقع جشن فارغ التحصیلی ام زمانی که آن لباس سیاه بلند را می پوشیدم و آن کلاه مربعی شکل را روی سر می گذاشتم همسرم کنارم بود.سال چهارم در کنکور شرکت می کردم و وارد دوره کارشناسی ارشد می شدم. بعد در یک شرکت خصوصی مشغول کار می شدم و پول در می آوردم. بعد هم بچه دار می شدم و بچه هایم را بزرگ می کردم بی سر و صدا و مثل یک انسان معمولی. احتمالاً خانه ام را بزرگتر می کردم و ویلا می خریدم و شاید به سفرهای خارجی می رفتم. بچه هایم ازدواج می کردند و نوه دار می شدم و دست آخر می مردم.
سعی کردم دوباره آن چیز متلاشی شده درونم را بازسازی کنم. سخت بود. موارد زیادی بود که باید از نو می ساختم. شروع کردم. در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شدم. برای کنکور ثبت نام کردم و برنامه ریزی جدیدی کردم که درست مثل برنامه ریزی سابقم بود و فقط زمان اجرای اهداف در آن با برنامه ریزی قبلی تفاوت داشت. در کنکور آزمایشی شرکت کردم. یک روز که در حال رفتن به سمت دانشگاه امیرکبیر برای شرکت در کنکور آزمایشی بودم، تابلو بزرگی در میدان فردوسی نصب شده بود، عکس یه جوان ریشو با یک پسربچه بود. جوان ریشو به من نگاه می کرد و نگاه پسربچه اش پر از خنده غمگینی بود که بغض می آورد. حتی عجله داشتنم هم مانع نشد که نوشته تابلو را نخوانم. "شهید هسته ای، مصطفی احمدی روشن". شهید هسته ای دیگر چه صیغه ای بود؟ آن بچه ی توی عکس پسرش بوده؟ رفتم و تمام جلسه به این فکر می کردم که زودتر برگردم خانه و از اینترنت "مصطفی احمدی روشن" را سرچ کنم...
و من از گل به انسان رسیده بودم. تمام شده بود، همه چیز تمام شده بود. من در دویدن برای ساختن زندگی تار عنکبوتی خودم، به سربالایی احمدی روشن رسیده بودم . همسرش دست نوشته هایش را خواند و من از جهل به دانایی رسیدم و من از عدم به وجود رسیدم و من به انسان رسیدم...من به معنای انسان رسیدم، به معنای عبد رسیدم، به آیه ی آخر علق رسیدم.
حالا اسم آن چیز متلاشی درونم را می دانستم. من آن "منیت" م را شناخته بودم. منیتی که خداوند تبارک بارها تلنگرش زده بود و من خودم را به نفهمیدن زدم. خداوند که خیره سری من را دید دست آخر ضربه آخر را زد و تمام "منیت" من را تکه تکه کرد. من روزها کنار "منیت" شکسته ام نشستم و زار زدم و خدا را راندم. مدام می پرسیدم چرا. تمام کلمات برایم بی معنا شده بود. مثل خوابگردها فقط روی زمین راه می رفتم. اعتراف می کنم خداوند برای بازگرداندن من به معنای انسان خطر بزرگی کرده بود.
ادامه دارد...(الان که دکمه ثبت را زدم دیدم این پست، 114 امین پست من است.)
- ۱۱ نظر
- ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۴۴