خدایا من تو را، همه ی تو
را، تمام تو را، تمام " انا عند قلوب المنکسر " ت را،
در چشم های سرخ آن دختر خدمتکار دیدم. همان دختری که وفتی لیوانم را می شستم، به
زور از دستم گرفت و گفت وظیفه اوست و می خواهد حقوقش حلال باشد، همان دختری که
تمام لباس هایش کهنه است اما مقنعه اش (با تمام کهنگی اش) تمام گردی صورتش
راپوشانده است.
من تو را و همه " و الله مع الصابرین " ت را در دست های پر از لک همان دختری دیدم
که مردانه بار خانواده اش را به دوش می کشد و شکرت را می گوید که اگر کولر
آبدارخانه خراب است اما از پنجره باد می آید و او گرما را کمتر تحمل می کند.
من خودم را و تمام غرورم
را و تمام ناشکری ام را و تمام سرکشی ام را و تمام کفرم را و ایمان کاهی ام را در زیر لب
" الهی شکرت "
گفتن همان خانم رضایی، خدمتکار همان شرکت آشغالی دیدم که تویش کار می
کنم...
خدایا من همه ی تو را،
همه " تحبس الدعا " و " تنزل البلا " ی تو را فهمیدم...
من علت تمام دعاهای حبس شده ی خودم را و همه بلاهای نازل شده
ی تو را فهمیدم...
همان علتی که با سرکشی از تو سوال
می کردم...
خدایا چه راه هایی رفتی
تا به من یکسری چیزها را حالی کنی و من چه راه هایی رفتم تا بفهمم جر تو راهی نیست...
کفر پنهانم را ببخش...