خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

هو العلیم

گاهی بعضی چیزها هیچ دلیلی ندارند، یعنی هیچ دلیل مهمی ندارند. فقط اتفاق می افتند، بی سر و صدا، بی اذیت و آزار، بی جلب توجه. ننوشتن من هم از همین چیزهایی است که دلیل نداشت. دلیل مهمی نداشت، شاید فکر کنید دلیلش وایبر واینستاگرام و تلگرام و کلهم شبکه های اجتماعی و انفرادی! بود اما دلیلش این نبود، دلیلش روزمرگی هم نبود، حتی درس و دانشگاه و کمبود وقت هم نبود، دلیلش ساده بود، خیلی ساده. چیزهایی در دنیای واقعی من اتفاق افتاد که ترس نوشتنشان را داشتم، بله می ترسیدم از نوشتن واقعیت هایم. می ترسیدم از واقعیت هایم بنویسم، می ترسیدم از واقعیت های پیش آمده بنویسم. می ترسیدم چون کارهایی کرده بودم که با منی که از خودم برایتان ساخته بود خیلی فرق داشت. می ترسیدم خود واقعی ام که از زمان آخرین نوشته ام تا کنون در من زندگی می کند، برایتان آشکار کنم. می ترسیدم...

حالا هم ترسم را کنار نگذاشته ام، هنوز هم می ترسم، هنوز از واکنش شماها می ترسم. هنوز هم... اما دیگر تاب ننوشتن ندارم باید بنویسم، باید داستان تکه تکه شده ام را ادامه دهم.

و حالا ادامه ماجرا...

خب تا آنجا رسیدیم که یکی از اساتید محترم دانشگاه به علت غیبت های مکررم درس سه واحدی من را حذف کردند.

شرح ماوقع: یک روز سر کار بودم که موبایلم زنگ خورد و مسئول آموزش دانشکده از آن طرف با صدای خندان گفت خانم فلانی، دکتر فلانی گفتند بیایید و درستان را با من حذف کنید! خب انتظاری بیش از این هم از این دکتر جوان دانشکده نمی رفت. او استادی بود که حقیقت را برایش گفته بودم و نمی دانم چرا انتظار داشتم که با نیامدنم سر کلاس ها موافقت کند و ایشان با تمام عصبانیتی که می شد از خودشان بروز دهند مخالفت کردند. خب دیگر تیری در کمان نداشتم، اولین و آخرین تیرم گفتن حقیقت بود که از کمان رها شده بود و بر خلاف تمام جملات قصار (که راستگویی خوب است و فلان و بهمان) به هدف که ننشسته بود هیچ، از نزدیکی سیبل هم رد نشد. استاد مذکور بیست روز مانده به امتحانات پایان ترم من را حذف کردند به همین سادگی. حذف اضطراری هم تمام شده بود و فقط مانده بود دو راه. یا باید می رفتم سر جلسه امتحان و امتحانم را صفر می شدم یا درس را حذف پزشکی می کردم. یعنی باید یک گواهی الکی به دانشگاه ارایه می کردم که ببینید من درست در روز امتحان مریض شدم و اتفاقاً حالم هم خیلی بد بود و نقطه ی شروع دروغ های من همین جا بود. رفتن به مطب پزشک، گواهی الکی گرفتن، داروخانه، داروی الکی گرفتن، آمدن به دانشکده، به مسئول آموزش دروغ گفتن، به دکتر دانشگاه دروغ گفتن، به استاد راهنما دروغ گفتن، به معاون آموزشی دروغ گفتن و سرانجام حذف پزشکی درس مربوطه مسیری بود که برای صفر نگرفتن یک درس سه واحدی طی کردم. درسم حذف شد و ترم بعدی شروع.

مشکل ندادن مرخصی و غیبت های کلاسی از ترم اول به ترم دوم منتقل شدند. یعنی همچنان مشکل پابرجا بود به خصوص اینکه رئیس اداره مربوطه هم به جای دیگری منتقل شدند و من مانده بودم و یک رئیس ترسوی تازه کار که تا اسم مرخصی می آمد می خواست بیرونت کند.

انصراف

 یک ماه از ترم گذشت، من هیچ مرخصی نداشتم، یکی از همکلاسی ها زنگ زد و گفت استاد فلانی سراغت را می گیرد که کجایی و یک جلسه هم نیامدی. با بغض و ناراحتی اولین چیزی که به ذهنم می رسید گفتم: "بگو پاش شکسته!" حالم از خودم بهم خورد.

دروغ بعدی به استاد بعدی شروع شد. دو روز بعد هم کلاسی ذکر شده زنگ زد و گفت استاد فلانی گفت: "اشکالی نداره تا پاش خوب نشده نیاد".کارم برای یک و ماه نیم حل شده بود. به دو استاد دیگر هم همین را گفتم و به همین ترتیب تا قبل از عید کلاس نرفتم. مانده بود بعد از عید. بعد از عید را چه می کردم، تا ابد که نمی توانستم بگویم پایم در گچ است. باید دروغ دیگری می گفتم. توی اتوبوس به سمت تهران که می رفتم چیزی به ذهنم رسید، یک چیز خطرناک و با ریسک بالا. بعد از کلاس رفتم پیش استاد و گفتم. دروغی را که ساخته بود گفتم. از خودم بدم می آمد اما مجبور بودم. مجبور بودم چون هیچ کس با حقیقت من کنار نیامد. مجبور بودم چون از گفتن حقیقت ضرر کردم. با همه ی این محبور بودن ها از خودم بدم آمد. اما گفتم. گفتم ازدواج کردم و همسرم منتقل شده به شهرستان دیگری و با درس خواندن مخالف است و اذیت می کند اگر خانه نباشم! چه دروغی، خودم هم داشتم باور می کردم. آن لحظه که این حرف را زدم و استاد با مهربانی پذیرفت و قبول کرد یک هفته در میان بیایم، حس آدمی را داشتم که بعد از چند سال ترک، دست به مواد زده...

حس بدی بود. حس فرو رفتن در لجن...

دقیقاً و بدون اغراق حس فرو رفتن در لجن بود. من آلوده شده بودم. آلوده ی دروغ. آلوده ی دروغی که کارم را راه می انداخت.

دروغم ابزار می خواست. یک حلقه در انگشت دوم دست چپ. از آن روز با حلقه رفتم دانشگاه. قبل از کلاس دستم می کردم و بعد از کلاس از دستم در می آوردم. خوشبختانه هیچ کدام از دوستانم به این مساله شک نکردند و بهانه می آوردم که انگشتر برای دست راستم تنگ است. اوایل فرودین ماه بود که رئیس تصادف کرد و اتفاقاً پایش هم شکست. تا دو ماه نیامد. من از جانشین تازه کارش مرخصی می گرفتم و یک هفته در میان خودم را سر کلاس ها آفتابی می کردم. رئیس خوب شد و برگشت. یک روز صدایم زد و آنقدر برای مرخصی هایی که حقم بود سرم داد زد که بعدش خودش هم از آن همه خشم پشیمان شد اما دیگر فایده ای نداشت. چیزی در من مرده بود. وقتی از اتاقش بیرون آمدم فقط به این فکر کردم که چرا برای درس خواندن باید انقدر سختی کشید، تقصیر من چه بوده است، چرا حق استفاده از مرخصی قانونی خودم را ندارم، چرا باید انقدر مجبور به دروغ گفتن شوم، چرا باید هدف خشم بی افسار یک آدم احمق باشم فقط به این علت که از حق قانونی خودم برای تحصیلم استفاده کرده ام؟...

حالم از همه چیز بهم خورد، هنوز هم حالم از همه چیز بهم می خورد. چند روز بعد رئیس صدایم زد و گفت ببخشمش. ایستادم و گفتم رفتار آن روزش هرگز از یادم نمی رود.

ترم دوم تمام شد. با دروغ، نه با دروغ های بزرگی که گفته بودم تمام شد.

ادامه دارد...

  • شن
به نام خدا

پست اثر پروانه ای را یک بار دیگر بخوانید. به نظرم ارتباط مستقیمی بین فصل پاییز و میل به نوشتن دوباره در من وجود دارد.

به نام خدا
  • شن

به نام خدا


اینکه تو پشت در همه کلاس ها منتظر من وامیستی و تکیه میدی به جعبه تقسیم برق طبقه سوم، باعث نمیشه بهت علاقه مند شم. دست خودم نیست، تو شبیه عاشقانه های من نیستی.

با تو نمی تونم برم اردوی جهادی.

بعید می دونم "من او" رو خونده باشی.

فکر نکنم به سرت بزنه یهویی پاشیم بریم مشهد.

شاید از نظرت عاقلانه نباشه آخر هفته ها بریم کهریزک.

اصلاً شاید نفهمی چرا من از یخچال ساید بای ساید بدم میاد.

نمی تونی درک کنی چرا فقط دویست تومن از تمام حقوق یه میلیون و خرده ایم رو برا خودم بر میدارم.

نمی تونی بفهمی چرا درگیر آدمایی مثل دکتر عمادی ام.

شاید ندونی چرا طلا دوست ندارم و از خرید بدم میاد.


به خاطر همه این ها دم در کلاس وانیستا.

  • شن
به نام خدا

این روزها به سرم زده درس و دانشگاه و کار دولتی و خانه زندگی ام را ول کنم و بروم برای همیشه اردوی جهادی...

چرا کسی صدای منو نمی شونه؟ اینجا یکی داره آتیش می گیره...

یکی اینجا فقط محض صداتو می خواد...



  • شن

به نام خدا


جمعه بیست و یک فروردین هزار و سیصد و نود و چهار من بیست و هفت ساله شدم. اعتراف می کنم هرگز گمان نمی کردم تا بیست و هفت سالگی ام هنوز تنها باشم. در برنامه ریزی که برای خودم کرده بودم در یکی از روزهای سال های سوم یا چهارم کارشناسی ام با یکی از هم دانشگاهی هایم ازدواج می کردم. موقع جشن فارغ التحصیلی ام زمانی که آن لباس سیاه بلند را می پوشیدم و آن کلاه مربعی شکل را روی سر می گذاشتم همسرم کنارم بود. اما تقدیر خداوند طبق برنامه ریزی من نبود. نه تنها در یکی ار روزهای سال سوم یا چهارم کارشناسی ام ازدواج نکردم بلکه در هیچ کدام از روزهای سه سال بعدش هم ازدواج نکردم. 21 ساله بودم که چیزی درون من متلاشی شد. متلاشی شدنش آزارم می داد. من شکسته شده بود.تکه های خودم درون خودم ریخته بود. مدت ها به خود شکسته ام نگاه می کردم. مات و ساکت. اولش نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. همه چیز (تقریباً همه چیز) بی مفهوم شده بود. شده بودم مثل آدمی که بعد از تصادف در بیمارستان به هوش آمده و نور مهتابی بالای سرش توی چشمش می زند و مدام از پرستار می پرسد "من کجام؟ چی شده؟" من خودم را تمام شده می دیدم. یک انسان تمام شده که فقط جسمش روی زمین در تحرک است. من هر روز به آن چیز متلاشی شده ی درونم نگاه می کردم و مدام می پرسیدم "چرا؟" و کسی جوابی برای من نداشت.

گفته بودم برای زندگی ام برنامه ریزی کرده بودم. موقع جشن فارغ التحصیلی ام زمانی که آن لباس سیاه بلند را می پوشیدم و آن کلاه مربعی شکل را روی سر می گذاشتم همسرم کنارم بود.سال چهارم در کنکور شرکت می کردم و وارد دوره کارشناسی ارشد می شدم. بعد در یک شرکت خصوصی مشغول کار می شدم و پول در می آوردم. بعد هم بچه دار می شدم و بچه هایم را بزرگ می کردم بی سر و صدا و مثل یک انسان معمولی. احتمالاً خانه ام را بزرگتر می کردم و ویلا می خریدم و شاید به سفرهای خارجی می رفتم. بچه هایم ازدواج می کردند و نوه دار می شدم و دست آخر می مردم.

سعی کردم دوباره آن چیز متلاشی شده درونم را بازسازی کنم. سخت بود. موارد زیادی بود که باید از نو می ساختم. شروع کردم. در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شدم. برای کنکور ثبت نام کردم و برنامه ریزی جدیدی کردم که درست مثل برنامه ریزی سابقم بود و فقط زمان اجرای اهداف در آن با برنامه ریزی قبلی تفاوت داشت. در کنکور آزمایشی شرکت کردم. یک روز که در حال رفتن به سمت دانشگاه امیرکبیر برای شرکت در کنکور آزمایشی بودم، تابلو بزرگی در میدان فردوسی نصب شده بود، عکس یه جوان ریشو با یک پسربچه بود. جوان ریشو به من نگاه می کرد و نگاه پسربچه اش پر از خنده غمگینی بود که بغض می آورد. حتی عجله داشتنم هم مانع نشد که نوشته تابلو را نخوانم. "شهید هسته ای، مصطفی احمدی روشن". شهید هسته ای دیگر چه صیغه ای بود؟ آن بچه ی توی عکس پسرش بوده؟ رفتم و تمام جلسه به این فکر می کردم که زودتر برگردم خانه و از اینترنت "مصطفی احمدی روشن" را سرچ کنم...

و من از گل به انسان رسیده بودم. تمام شده بود، همه چیز تمام شده بود. من در دویدن برای ساختن زندگی تار عنکبوتی خودم، به سربالایی احمدی روشن رسیده بودم . همسرش دست نوشته هایش را خواند و من از جهل به دانایی رسیدم و من از عدم به وجود رسیدم و من به انسان رسیدم...من به معنای انسان رسیدم، به معنای عبد رسیدم، به آیه ی آخر علق رسیدم.

حالا اسم آن چیز متلاشی درونم را می دانستم. من آن "منیت" م را شناخته بودم. منیتی که خداوند تبارک بارها تلنگرش زده بود و من خودم را به نفهمیدن زدم. خداوند که خیره سری من را دید دست آخر ضربه آخر را زد و تمام "منیت" من را تکه تکه کرد. من روزها کنار "منیت" شکسته ام نشستم و زار زدم و خدا را راندم. مدام می پرسیدم چرا. تمام کلمات برایم بی معنا شده بود. مثل خوابگردها فقط روی زمین راه می رفتم. اعتراف می کنم خداوند برای بازگرداندن من به معنای انسان خطر بزرگی کرده بود.

ادامه دارد...(الان که دکمه ثبت را زدم دیدم این پست، 114 امین پست من است.)

  • شن

به نام خدا

اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت:
«میخوای بری ازدواج کنی؟»

گفت: «بله میخوام برم خواستگاری.»

– «خب بیا خواهر منو بگیر!»

– «جدی میگی آقا مهدی؟!»

– «آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!»

اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!

به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!»

بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!

پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!»

گفته بودن: «بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!»

از کتاب: ستاره ی دنباله دار

  • شن
به نام خدا

دانشگاه علم و صنعت کوفتی گیر به غیبت های مکررم داده و این ترم هم یکی از درس هایم حذف شد. محل کارم هم گیر به مرخصی های مکررم داده.این روزها دارم به انصراف از دانشگاه فکر می کنم...

کسی هست بگوید چه کنم؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رضاً برضاک یا اله العاصیــــــــــــــــــــن
  • شن

به نام خدا


تو انگار کن عاشق همسرم بودم،

همسرم را از دست دادم.

فرزندی از او داشته ام، که تنها یادگاریش بود،

فرزندم را مرده به دنیا آوردم...


من حال همان مادر را دارم...

  • شن

به نام خدا

چندروز قبل زیرنویس شبکه نمایش نوشته بود شرلوک هولمز ساعت هشت هر شب پخش می شود. قبلاً شرلوک هولمز را دیده بودم (نسخه جدیدش را). کنار آمدن با قسمت آخرش برایم خیلی سخت بود. معمولاً پای تلویزیون گریه نمی کنم اما دفعه اولی که قسمت آخر سریال را دیدم گریه کردم. این بار هم یعنی دیشب وقتی دوباره قسمت آخر را دیدم دوباره گریه کردم. شرلوک در شرایطی قرار گرفت که باید طی یک دقیقه تصمیم می گرفت که یا خودش را از بالای ساختمان پرت کند یا اینکه دوستانش کشته می شدند آن هم در شرایطی که باید به بهترین دوستش می گفت که همه این ماجراها دروغ بود و شرلوک همه این جنایت ها را خودش طراحی کرده بوده. کل دیشب تا امروز با کسی حرف نزدم. البته به دو نفر از دوستانم پیامک زدم و احساسم را گفتم اما جواب های که دریافت کردم این بود: دیوانه شدی، بیکاری...

می دانید آن لحظه که شرلوک فهمید دوست پلیسش تا چند لحظه دیگر برای دستگیریش می آید، آن لحظه که شال گردنش را بست و منتظر شد، آن لحظه که فهمید موریارتی تمام زندگیش را نابود کرده، آن لحظه که بالای ساختمان بود و به دکتر واتسون می گفت که فریبش داده در حالی که اشک می ریخت و آن لحظه که پرید... می دانید من تک تک این لحظه ها را گریه کردم، نمی دانم نمی دانم چه چیزی در شرلوک بود که مرا وادار به بغض می کرد اما قطعاً به خاطر خبرحذف شدن درسم به خاطر غیبت های زیادم نبود چون بار اولی هم که فیلم را دیدم همین حس خفه کننده را داشتم و اشک ریختم...

در لحظات آخر فیلم دکتر واتسون بالای قبر شرلوک می آید و آخر حرف هایش می گوید "شرلوک لطفاً نمرده باش". من آن لحظه تمام بغض دکتر واتسون را می فهمیدم. می فهمیدم وقتی تمام وجودش خواهش بودن کسی می شود یعنی چه. وقتی تنهای تنهای تنها می شود و باید با غم نبودن رفقیش بقیه راه را طی کند یعنی چه...

می دانستم قسمت آخر سریال است اما بیست دقیقه جلوی تلویزیون نشسته بودم و زیرنویس برنامه را نگاه می کردم تا بنویسد سریال شرلوک فردا شب ساعت هشت. اما ننوشت و سخت بود برایم...

چیزی وجود دارد نه چیزهایی وجود دارد به نام حق، دوست داشتن، رویا، گریه و تناقض. من که از نگاه خیلی ها یک دختر مذهبی درس خوان سرسخت هستم، حق دارم در رویایم عاشق شخصیت یک فیلم شوم، حق دارم برایش گریه کنم، حق دارم همه چیزهایم را بگذارم و بخواهم بروم در یک روستای دورافتاده (حتی اگر اینترنت نداشته باشد)، حتی حق دارم بر خلاف عادتم که از احساساتم با کسی حرف نمی زنم گوشی را بردارم و پیامک بزنم که از سرنوشت شرلوک غمگینم...حق دارم. ببین حزن چیزی نیست که بتوانم کنترلش کنم، چیزی نیست که تایش کنم و بگذارمش توی کمد تا چشمم بهش نخورد. حزن می آید و خیلی جسورانه یک جای دنج از دلم را انتخاب می کند و همان جا می نشیند. من انسانم و مهم تر از آن دخترم...من از دلم حرف شنوی دارم. اصلاً می دانی چه شد که اسمم شد یک دانه شن؟ یک بار شنیدم که امام زمان شب پنج شنبه تا سحر روی سنگ های مسجدالاحرام سجده و گریه می کند تا خدا اجازه ظهور بدهد، هیچ کدام از چیزهایی که از ایشان شنیده بودم باعث علاقه من به ایشان نشد تا اینکه این حرف را شنیدم...ببین از حزن است که عشق متولد می شود. به من خرده نگیر که با یک فیلم گریه می کنم، مسخره ام نکن که وقتی ستوان کریمی را در حال دستبند زدن به یک بازداشتی می بینم بغض می کنم، تمام مذهب ما عشق است، هیچ چیر نتوانست علی(ع) را زمین بزند مگر خبر از دنیا رفتن محبوبش فاطمه(س). همان خبر که زانوهای علی(ع) را سست کرد و باعث شد علی(ع) از مسجد تا خانه اش چندبار به زمین خورد. مگر توی بچه مذهبی "من او" امیرخانی را سه با نخوانده ای؟ مگر تویی که من را متهم می کنی جوانمردی عاشقانه قیدار را نفمیدی؟ تو اگر فکر می کنی من مذهبیِ چادریِ نباید با یک فیلم گریه کنم از دین من چیزی نفهمیدی.


کسی لینک دانلود قسمت آخر سریال را اگر پیدا کرد اینجا برایم بگذارد.

  • شن

به نام خدا


دوست دارم همسر یک پزشک شوم، بعد با هم به یک روستای دورافتاده شمال برویم و در یک خانه کوچک چوبی زندگی کنیم. او درد مردم را کم کند و من برای بچه هایشان قصه بگویم و معلمشان بشوم. 

آروزی زیادی است؟...

  • شن
به نام خدا

صحبت از امور روزانه دادگستری است. من از اتاقم سر می رسم. صحبت شلاق زدن است. اول فکر می کنم شوخی است، بعد وکیل برایم توضیح می دهد که همین سه شنبه قاضی خودش یک مجرم را شلاق زد آن هم در اتاق بایگانی راکد...
و
من می اندیشم به شغل قاضی، به جرم آن گناهکار و اینکه چه شد که توی اتاق بایگانی راکد دادگستری یک شهر خیلی کوچک شلاق خورد...
حالت تهوع دارم، بدنم می لرزد، اتاق را ترک می کنم و زیر کولر گازی اتاق سرور زار می زنم...
  • شن

به نام خدا

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اینکه حق نگاه کردنش را از خودت گرفته باشی، جرات مردانه ای می خواهد...

مرد شدنت مبارک.

  • شن

به نام خدا

یک ماه قبل از کنکور کارشناسی ارشد مطلع شدم دادگستری آزمون استخدامی برگزار می کند. یک نفر خانم هم برای دادگستری شهر خودم نیرو می خواست در رشته ای که من تحصیل کرده بودم. تاریخ برگزاری آزمون درست یک هفته قبل از کنکور بود.

سه هفته مانده به کنکور به صرافت افتادم در آزمون های آزمایشی شرکت کنم، به هر موسسه ای زنگ زدم یا مهلت ثبت نامشان تمام شده بود یا هزینه ای نجومی برای سه آزمون طلب می کردند چیزی بیشتر از صد و پنجاه هزارتومان. تصمیم گرفتم شرکت نکنم.

بعد از تجربه ی تلخ آزمون استخدامی ایرنا دیگر امیدی به این آرمون های استخدامی نداشتم. هزینه ثبت نام آزمون دادگستری کم بود، تصمیم گرفتم به جای آزمون آزمایشی موسسات کنکور، در آزمون دادگستری شرکت کنم. آزمون برگزار شد، اول آزمون دادگستری و دو هفته بعد هم آزمون ارشد.

اواخر اسفند ماه بود که نتایج آزمون دادگستری اعلام شد. من قبول شده بودم. اواخر اردیبشهت هم نتایج آزمون ارشد اعلام شد. من قبول شده بودم.

روند اداری دادگستری طی شد و من دوبار به مصاحبه دعوت شدم. در هر دو مصاحبه قبول شدم. آزمایشات پزشکی هم انجام شد و من از فیلترهای مسخره اداری با موفقیت رد شدم. گمان می کردم باید ابتدای مهرماه شروع به کار کنم و برای همین از بابت کلاس های دانشگاه نگران بودم و استرس داشتم. خیلی دعا کرده بودم که کارم و دانشگاه با هم تداخل پیدا نکند. اول مهر شد و خبری نشد. خوابگاه گرفتم و کلاس ها شروع شد. یکشنبه 25 آبان ماه هنوز استاد راهنما انتخاب نکرده بودم که از دادگستری تماس گرفتند و متاسفانه تاریخ شروع به کار را سه شنبه یعنی دو روز بعد اعلام کردند. با اساتید صحبت کرم و شرایطم را صادقانه بازگو کردم...هیچ کدامشان قبول نکردند و تنها حرفشان این بود که اگر نمی توانی سرکلاس حاضر شوی دانشگاه را رها کن...یا درس یا کار

بغض کردم، توی آسانسور طبقه چهارم دانشکده...اشک ریختم کنار مزار شهدای گمنام دانشکده...

نه درس و نه کار، هیچ کدامشان را نمی توانم رها کنم...به خصوص درس که این همه برایش زحمت کشیدم...از شنبه تا پایان روز سه شنبه کلاس دارم و امکان مرخصی گرفتن تا این میزان برایم میسر نیست.

کار این روزهایم اشک و آه و دعا و شب بیداری شده...نمی توانم چشم ببندم روی ذوق مادرم که خوشحال است کاردولتی نزدیک خانه مان پیدا کرده ام...نمی تواتم چشم ببندم روی سه سالی که درس خواندم...نمی توانم...نمی دانم چه کنم؟...

رهاب جان می شود بروی پیش خانم و دوباره برایم دعا کنی؟ دعا کنی دانشگاهم را با موفقیت تمام کنم، دعا کنی کارم را از دست ندهم؟ ها می شود رهاب جان؟...

 

  • شن

به نام خدا


یک اصل وجود دارد به نام اثر پروانه ای. بر طبق اصل اثر پروانه ای اگر در این طرف دنیا پروانه ای بال برند ممکن است در آن طرف دنیا طوفانی به پا شود. باور کردن این اصل خیلی هم سخت نیست وقتی تو این طرف کلاس پلک می زنی و آن طرف کلاس دنیای من بهم می ریزد. وقتی من دکمه بسته نشده آستین راست پیراهن مردانه ات و شکستگی دست چپت را دیدم و آن وقت دلم خواست تا کاش پسر بودم و دکمه آستین پیراهنت را می بستم، وقتی نوبت ارائه تو می افتد هفته بعد و تو کوله ات را می بندی و از کلاس می روی و من دیگر تا پایان کلاس نمی فهمم استاد چه می گوید، وقتی من حواسم پی نوشتنم باشد و تو حواست پی من و من حواسم پرت تو شود، وقتی دست گچ گرفته تو خورد به دسته ی صندلی و دست من درد گرفت، وقتی همه ی این ها بعد از شنیدن حرف هایی که به من زدی اتفاق افتاد، یعنی اثر پروانه ای.

می دانی اثر پروانه ای خیلی کارها می تواند بکند مثلاً تو انگار کن پدر یک دختر بیست و یک ساله تصمیم می گیرد برود پی زندگی جدیدش و بچه هایش را رها می کند. پدر می رود اما نه پدر فقط خودش نمی رود، پدر می رود، مهر و منطق مادر را هم با خودش می برد، معرفت برادر را هم. همه باورهای تو را هم با خودش می برد.

روزهای سخت می گذرند، دوباره کمر راست می کنی، هی به خودت می گویی فکر کن از اول هم نبوده است. هی خودت را دلداری می دهی تا اینکه یک روزی آن طرف کلاس یکی نگاهی می کند، حرفی می زند. تو نگاه می کنی و آرزو می کنی کاش هیچ وقت حرف نزده بود. چون می ترسی، می ترسی بعدها که فهمید تو پدری داری که نیست، مثل آدم های قبلی برود و پشت سرش را هم نگاه نکند...

می بینی اثر پروانه ای خیلی کارها می تواند بکند. این طرف دنیا یکی خوشی زیر دلش را می زند و آن وقت آن طرف دنیا دختری می ترسد از اینکه دلش بلرزد، چون شرم دارد از اینکه بگوید پدرم رفته...

اثر پروانه ای اثر خوبی نیست ولی هست.

داستانی که نوشتم و خواندید برداشتی آزاد از واقعیتی در بند بود.

  • شن

به نام خدا


چه فرقی می کند خوابگاه علم و صنعت باشم یا ته یک کوچه تاریک، وقتی تو نیستی...




اینجا هیچ چیز نیست که مرا پابند کند چه برسد به دلبند.





  • شن

به نام خدا


 دو یا سه سال پیش که برای کاری به تهران رفته بودم، ایستگاه مترو علم و صنعت پیاده شدم. غروب بود و غربت و خستگی و زمزمه ای که گفت: " کاش منم یه روز دانشجوی این دانشگاه شم. " قطار که آمد جلوی دیدم را گرفت و دیگر تابلوی آن طرف خط را ندیدم و زمزمه ذهنی ام فراموشم شد.

سال قبل مطهره دوست و هم اتاقی خوب دانشگاهم خبر داد که دانشگاه علم و صنعت قبول شده و باید برای ثبت نام برود و می خواهد سرراهش که از دامغان می آید مرا هم بردارد و با خودش ببرد که تنها نباشد. مطهره دوستم بود و به جد از خوشحالی اش خوشحال بودم. به دانشگاه که رسیدیم بغض گلویم را گرفت...مطهره کنکور نداده بود و وارد دوره مجازی بدون کنکور شده بود. آن زمان آنقدر وضع مالی ام بد بود که حتی کرایه ماشینم را هم نداشتم و خودم را مقایسه کردم با مطهره ایی که پول دارد و می تواند ادامه تحصیل بدهد. خدای من شاهد است که رضایت دادم به رضای خدا و لحظه ای شکایت نکردم که چرا پول ندارم. فقط به خودم نهیب زدم که اگر عرضه داری درس بخوان و بیا اینجا.

وارد دانشگاه که شدیم موقع برگشت مسیر را گم کردیم. از خانمی که مشخص بود دانشجو است مسیر را پرسیدیم و در حین پرسیدن مسیر رشته و مقطعش را هم سوال کردیم. گفت دانشجوی دکترا است. من پرسیدم: " چه طوری درس خوندی که دکتراتو اینجا می خونی؟ " با آرامش خاصی گفت: " شما تلاش کنید حتماً نتیجه شو می بینید. "

مطهره را ثبت نام کردیم و برگشتیم.

چند وقت بعد راهی مشهد شدم. با درد و بغض رفتم که بگویم آقا پناه آورده ام به خانه تان. بدون اینکه بدانم آن روز، روز زیارت مخصوصه امام رضا (ع) است راهی مشهد شده بودم...

بگذارید آن چه در آن سفر گذشت بین خودم و امام رئوف بماند.

امروز که این پست را می نویسم، نامم در ردیف پذیرفته شدگان دانشگاه علم و صنعت آمده است...

سه شنبه دوباره می روم ایستگاه علم و صنعت پیاده می شوم...

درست است که خوشحالم، اما خوشحال تر می شدم اگر دوست نزدیکم هم راهی دانشگاه می شد. دوستی که می دانم به واقع حقش خیلی بهتر از علم و و صنعت و شریف است حتی. دعا کنید برای اینکه سال بعد خبر قبولی اش را این جا بنویسم.

باید بدانم که دانشگاه و درس و شغل و ... برای من آقا نمی شود. باید بلرزم از اینکه هر روز صبح که بیدار می شوم و می دانم امامم غایب است، باید بدانم که امامم در میان ما نیست و مقصرش خود ماییم.

راستی کسی می گفت می دانید چرا اغلب دعاهای مربوط به امام زمان صبح خوانده می شود؟ برای اینکه از خواب غفلت بیدار شویم.

  • شن

به نام خدا*


غروب یکی از روزهای اواسط اردیبهشت 1384 بود که گوشی تلفن را برداشتم و صدایی که لرزشش کاملاً مشخص بود از آن سوی خط از میان سیم ها گذشت و با همان لرزش گفت: " می خواستم بهتون بگم که تو این کره ی خاکی یکی هست که شما رو خیلی دوست داره "

واکنش من 17 ساله به این حرف کاری جز قطع کردن تماس و برگشتن سراغ کتاب فیزیک نبود.

و مادری که از واکنش من سخت خندیده بود و طرف را مزاحم پنداشته بود و منی که ته دلم می دانستم آن لرزش صدا واقعی بوده.

سربه زیر بودم آن سال ها. مهرماه سال 83 فکرم بیشتر پی دانشگاه شریف و مهندسی IT اش بود تا پسرکان موتورسوار جلوی دبیرستان. هیچ فکر نمی کردم روزی که پدرم عجله داشت و مرا سپرد به پسر دوستش که مرا تا مدرسه ام برساند، اولین اتفاق عشقی زندگی ام آن هم دم در ورودی معدن** میان آن همه سنگ نمک و کامیون رقم بخورد. همان روزی که میانه راه خانه و مدرسه کار واجبی برای پدرم پیش آمد و پدرم ناچار شد به معدن برود و دم ورودی معدن مرا بسپارد به آقای ج. که تا مدرسه ام برساندم. راستش را بخواهید وقتی روی صندلی عقب پیکان آقای ج. نشستم و آقای ج. پشت فرمان جا گرفت، دیدم که شرم خاصی در حرکاتش است. نگاه گذارا اما افشاکننده اش که از توی آیینه به من کرد آنچه را که در دلش گذشته بود لو داده بود. ( تهمتم نزنید که داستان را هندی کرد، من واقعاً ان چه را گذشته است روایت می کنم ).

حالا که بعد از سال ها به آن ماجرا برمی گردم یک چیز برایم خیلی عجیب است و آن هم این که حتی من هم که دختر ساده ای بودم و هیچ وقت درگیر این مسائل نشده بودم با همان نگاه اول آقای ج. فهمیدم که در دلش چه گذشته است و این را بیش از هر چیز دیگری به آن قریحه زنانه که خداوند در وجود زن گذاشته تا عاشق صادقش را بشناسد مرتبط می دانم تا هر چیز دیگر.

من و آقای ج. مسافت یک ربعی معدن تا مدرسه را بی هیچ حرفی طی کردیم اما گاهی سکوت گویاتر از هر حرفی است. من به مرکز پیش دانشگاهی نرجس رسیده بودم و باید پیاده می شدم. شرم آقای ج. آنقدر مسری بود که حتی نتوانستم خداحافظی کنم همچنان که سلام هم نکرده بودم. پیاده شدم و در را بستم و فقط یک صدای خفیف شنیدم که گفت: به سلامت.

هشت ماه گذشت و من آن نگاه و شرم را فراموش کردم بی آن که لرزشی در دلم اتفاق افتاده باشد. سال کنکور بود و رقابت و درس و کتاب و تست و اگر هم نبود بازهم دلم نلرزیده بود که بخواهم آن ماجرا را به یاد داشته باشم. آقای ج. بعد از آن ماجرا چندباری برای رساندن امانتی های پدر به خانه ما آمده بود. (ما و پدرم سال کنکور در دو شهر مختلف زندگی می کردیم چون مدرسه من در یک شهر دیگر بود). نمی دانم آن حس و قریحه زنانه که گفتم برای مادران دخترها هم هست یا نه اما مادرم چندین بار گفته بود که گمان می کند آقای ج. عاشق من شده و در جواب سوال من که می پرسیدم از کجا فهمیدی؟ می گفت: " آخه همون مدلی به تو سلام می کنه که بابات به من سلام می کرد. "

هشت ماه گذشت و رسیدیم به اردیبهشت 84، به همان روزی که تلفن زنگ خورد و صدای لرزان پشت خط گفت که دوستم دارد...

و من نه اینکه از مزاحم تلفنی ترسیده باشم، نه، من از شنیدن "دوستت دارم" ترسیده بود. بله سخت ترسیده بودم. از تمام اتفاقات بعد از این جمله ترسیده بودم. از اینکه دو ماه مانده به کنکور این را شنیده بودم ترسیده بودم، از اینکه درگیر این جمله شوم ترسیده بودم. ترسیده بودم و این ترس آنقدر نفس گیر شده بود که وقتی آقای ج. آمد دم خانه مان و با بغض با مادرم حرف زد، من هیچ احساسی نداشتم. بدتر از آن وقتی که آقای ج. منتظر شنیدن جوابش بود به یک "نه" مودبانه یا حتی ساده هم قناعت نکردم و با بی ادبانه ترین حالت ممکن آقای ج. را تحقیر کردم...آنقدر که مادرم شب برای آقای ج. و بغضش گریه کرد. آنقدر که پدرم از اینکه چنین دختر خودخواه و مغروری دارد ناراحت شد.

آقای ج. رفت و ما هم بعد از کنکور بعد دوباره به شهر خودمان برگشتیم و آن ماجرا کاملاً فراموش شد. البته پدرم دیگر دوست نداشت با آقای ج. روبه رو شود و البته داداشم هم می گفت آقای ج. هم وقتی پدر را می بیند از زاویه دیدش پنهان می شود.

بعد از آن سال گاهی می شد که یاد آن روز و حرف هایی که زدم می افتادم و به واقع از کاری که کرده بودم شرمنده می شدم. نمی دانم چه چیز باعث شده بود تا آن روز آن حرف ها را بزنم و آقای ج. را تا مرز له شدن تحقیر کنم اما هر چقدر بیشتر زمان می گذشت و من بزرگ تر می شدم بیشتر پشیمان می شدم و حتی چندباری هم خواستم با آقای ج. صحبت کنم و بگویم حرف های بی ادبانه ام را فراموش کند و اضافه کنم این عذرخواهی به معنای رضایت من نیست و من هیچ علاقه ای ندارم. اما مادرم می گفت: " این آبی که تو به جوب ریختی دیگه با این کارا برنمی گرده، وقتی نمی خوایش این کارت باعث میشه فکر کن بهش علاقه داری و امیدوار شه، ولش کن بهتره خودش با گذشت زمان فراموش کنه این کارتو "

مادر راست می گفت، من به آقای ج. علاقه ای نداشتم و این کارم غرور خرد شده اش را به آقای ج. برنمی گرداند. من جز اینکه از خدا بخواهم تا به آقای ج. همسری بدهد که آنقدر خوشبختش کند تا حرف های آن روز من از یادش برود کار دیگری از دستم برنمی آمد.

ما خیلی به شهری که آقای ج. در آن زندگی می کرد رفت و آمد می کردیم اما هیچ وقت آقای ج. را ندیدیم. تا اینکه چند روز قبل من و مادرم برای کاری به شهر آقای ج. رفته بودیم. منتظر تاکسی ایستاده بودیم. تاکسی که نگه داشت حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم آقای ج. را پشت فرمانش ببینم. آقای ج. را بعد از 9 سال دیده بودم. احساسم آمیخته ای از ترس و تعجب و شرم و البته کنجکاوی بود. اولین کاری که کردم کشیدن چادرم تا نصفه های صورتم بود که نشناسدم. جالب اینجا بود که مادرم هم دقیقاً همین کار را کرد. در آن لحظه از خدا چیزی نمی خواستم جز اینکه آقای ج. نشناسدم. دومین کاری که کردم، نگاه به دست چپش بود. حلقه نداشت. راستش با اینکه علاقه ای در کار نبود اما دلم نمی خواست توی دست آقای ج. حلقه ببینم. نمی دانم چرا اما شاید بشود اسمش را ترس از خیط شدن گذاشت. چند قدم آن طرف تر تاکسی دوباره ترمز کرد. یک آقای روحانی جوان سوار تاکسی شد. آقای ج. و آقای طلبه سلام و خوش و بش کردند و من مبهوت این اتفاق بودم که خدا قرار است چه چیزی را به من بگوید. آقای طلبه از دوستان دبیرستان آقای ج. بود. این را از صحبت هایشان فهمیدم. همینطور که به حرف هایشان گوش می دادم آقای ج. از آقای طلبه پرسید ازدواج کردی؟ و آقای طلبه گفت بله و آقای طلبه هم نه به اختیار خودش که به قضای خدا از آقای ج. همین سوال را کرد.

و من به همان روز برگشتم، همان روزی که آقای ج. گفت: "دوستت دارم..."

و دلم می خواست آقای ج. با بغض بگوید نه، بگوید نه، اما

آقای ج. بغض نکرد، آقای ج. موقع جواب دادن به دوست طلبه اش به یاد حرف های آن روز من هم نیفتاد، آقای ج. با خنده گفت آره چهار ساله.

و من چادرم را رها کردم.

دیگر از اینکه آقای ج. من را بشناسد و به یاد بیاورد ترسی نداشتم. آقای ج. حالا انقدر خوشبخت بود که عشق قدیمی اش را به یاد نیاورد. آقای ج. خوشبخت بود. من خودم همین را از خدا خواسته بودم اما نمی دانم چرا کمی، فقط کمی بغض کردم.

به مقصد رسیده بودیم. پول را توی دستم گرفته بودم و می خواستم کرایه را حساب کنم اما یک چیزی ته دلم گفت اگر بشناسدت و یادش بیافته، اگر یادش بیافته و یک لحظه فقط یک لحظه یاد علاقه اش بیافته چی؟ نمی دانم خودم را گول می زدم یا فکرم درست بود اما دلم نمی خواست با آقای ج. چشم در چشم شوم. یک جورهایی انگار دلم می خواست به خودم بقبولانم هنوز احتمالش وجود دارد که من را به یاد داشته باشد. پول را به مادرم دادم و سریع از تاکسی آقای ج. پیاده شدم.

از آن روز تا همین لحظه چیزی که ذهنم را می خورد این است که آقای ج. که با صدای لرزان و بغض گفت: " دوستت دارم " چهار سال است به دختر دیگری هم همین جمله را گفته است.

چه خوب کردم که به هیچ دوستت دارمی بعد از آقای ج. اعتماد نکردم. چه خوب شد.

 

 

داستان ننوشتم؛ واقعیت زندگی خودم را روایت کردم.

*اینکه از این به بعد تمام پست ها با " به نام خدا " شروع می شوند رسمی است وام گرفته از وبلاگ پشت کوهها.

**معدن نمک، پدرم راننده معدن نمک بود.

 

برای مردم غزه دعا کنید.

اگر صاحب نفسی را می شناسید قسمش بدهید که برای تعجیل در ظهور آقا دعا کند. نه فقط برای غزه، نه فقط برای ظلم، برای اینکه دیگر طاقت نبودنش را نداریم. برای اینکه جوانی مان دارد تمام می شود. وای بر کسی که آقایش را در جوانی اش ندیده باشد...

  • شن

از یک هفته قبل از ماه رمضان حرف هایش را زده بود. گفته بود که امسال از روزه خوردن خبری نیست، حتی به کله گنجشکی هم راضی نشده بود. خلاصه مامانی و بابا را راضی کرده بود و اجازه روزه امسال را گرفته بود. فقط مانده بود خانم جان که مرتب می گفت: " بچه جان بنیه نداری، خودتو اذیت می کنی، روزه که به تو واجب نیست، بذار به وقتش بگیر."

سامان گوش نداده بود و روزه ی روز اول را گرفته بود. هنوز ساعت سه نشده بود که احساس می کرد دیگر هیچ توانی برایش نمانده. با خودش فکر کرد کاش به حرف خانم جان گوش داده بود، اما به روی خودش نیاورد و خودش را به خواب زد. خوابش نبرد، هی این پهلو و آن پهلو شد. خانم جان که از همان صبح حواسش به سامان بود، منتظر فرصت بود. خدا خدا می کرد همان چیزی بشود که انتظارش را دارد. بعد از نیم ساعت سامان بی حرکت شد. خانم جان آمد بالای سرش. سامان خوابش برده بود و حالا وقت عملی کردن نقشه بود.

ساعت پنج بود که سامان چشمانش را باز کرد. دهانش از تشنگی باز مانده بود. خانم جان که داشت قرآن می خواند، زیرچشمکی سامان را می پایید. چشمان نیمه باز سامان به لیوان آب کنار تخت افتاد، دستش را برد و لیوان را برداشت، قبل از این که یادش بیافتد که روزه است لیوان آب را سر کشیده بود!

و خانم جان خوشحال از اینکه نقشه اش عملی شده، خودش را به تعجب زد و گفت: " وای سامان مگه روزه نبودی! حالا اشکالی نداره مادر، چون یادت نبود روزه ات درسته! "

 

  • شن

به نام خدا

ساعت ده شب است که موبایلم زنگ می خورد. از روی اسمی که روی صفحه نقش بسته احتمال می دهم خبری شده باشد. خودم را برای شنیدنش آماده نمی کنم، استرس هم ندارم حتی.تکلیفم را با خودم معلوم کرده ام. گوشی را بر می دارم و بعد از گفتن سلام و شنیدن جوابش که واجب است اولین جمله ای که می شنوم این است: "رتبه ات چند شد الهه؟ من 102 شدم" و من جواب مشخصی دارم که: "مگه اومده؟" و می شنوم که می گوید: "الان اومده زدن رو سایت. برو ببین به منم خبر بده چند شدی"

نه هول می شوم، نه اضطراب دارم، نه ناراحت می شوم از اینکه اینترنت قطع است، فقط کمی یاد زحمت هایی که برایش کشیده ام می افتم صدای پشت خط اصرار دارد که شماره داوطلبی ام را بدهم و رتبه و تراز و درصد و آن چرت و پرت های مکتوب در سایت را برایم ببیند وبخواند. می گویم هیچ کدام از اطلاعاتم را نگه نداشته ام نه شماره پرونده، نه پیگیری و نه داوطلبی. باور نمی کند و همچنان اصرار می کند و من همچنان قسم می خورم که همه را دور ریخته ام. قانع نمی شود اما قطع می کند. برمی گردم سر سفره ی شام. مادرم فهمیده چه خبر شده. نگران شده. این نگرانی را هم از چشم هایش می فهمم و هم از اینکه بلند شده و دارد لابه لای کاغذها توی آن کلاسور سبزه دنبال کارتم می گردد. از گشتن که ناامید شد می گوید کارتی را که روی صندلی ات چسبانده بودند، چند روز پیش لابه لای وسایلم دیده. من اما مطمئن هستم که دورش ریخته ام، همان موقع که از جلسه کنکور بیرون آمدم و گفتم: " اینجور که معلومه تو دلت نمی خواد ما این رشته رو بخونیم باشه راضی به رضای تو. "

هنوز ننشسته ام که دوباره موبایل زنگ می خورد. مرجان همکار سابقم است که فکر ارشد را خودش تو کله ام انداخت و باهم رفتیم و استعفا دادیم و شروع به خواندن کردیم. خیلی ها خرده گرفتند بهمان که کار مهم تر است. آنقدر که شک کردم که نکند اشتباه کرده باشم اما خدا حواسش بود و راه را نشانم داد. بعد از نماز عید فطر بود که سخنران گفت: "پیامبر(ص) فرمودند هر کس به هر بزرگی که می خواد برسه از راه علم بره و برسه."

موبایل را بر میدارم و می روم توی اتاق و باز همان دیالوگ تماس قبلی تکرار می شود. مرجان باور می کند که هیچ شماره ای را نگه نداشته ام و قطع می کند. برمی گردم. مادر و داداش کوچیکه شامشان را خورده اند. شام یخ کرده، شام نمی خورم و سفره را جمع می کنند.

برمی گردم توی اتاق. تصمیم دارم به چیزی فکر نکنم و کتاب "اخلاق" عبدالله شبر را بخوانم اما ذهنم درگیر شده، فایده ای ندارد مقاومت کردنم، قافیه را باخته ام. به تماس محبوبه فکر می کنم و کمی احتمالات را بررسی می کنم. محبوبه با من اختلاف درصد زیادی نداشت. وقتی 102 شده یعنی ممکن است که من هم...؟ نه نه امکان ندارد.

حالا آشوب شده ام. توی دلم خدا خدا می کنم که حرف مامان درست باشد و کارت روی صندلی را نگه داشته باشم. شروع می کنم به گشتن. پیدا نمی شود. حمد می خوانم تا "ایاک نعبد و ایاک نستعین". بقیه اش را گرو نگه می دارم تا برگه پیدا شود.( از گروکشی خوشم نمی آید اما مجبور می شوم). چند دقیقه بعد برگه را پیدا می کنم. توی کشو درست روی همه برگه های دیگر بوده و من این همه مدت ندیده بودمش. بقیه سوره حمد را می خوانم.

 با مرجان تماس می گیرم. خاموش است. کس دیگری را ندارم که برایم از اینترت چک کند. ناامید می شوم و دلم می خواهد زودتر شب را صبح کنم.

قبل از اینکه بخزم توی رختخواب سرم را پایین می گیرم و چند کلمه و قول و قرار...اینجایش بماند برای خودم...

صبح می شود. ساعت نه مرجان زنگ می زند. پی شماره داوطلبی را می گیرد. می گویم پیدا شد و همچنان اینترت اینجا قطع است. شماره را یادداشت می کند.

به محل کارم می رسم. مرجان زنگ می زند. هم رشته من نیست و در نتیجه از رنج رتبه ها و محل احتمالی قبولی شان خبری ندارد. رتبه را می خواند. اول فکر می کنم دارد درصدها را می خواند، چند لحظه مکث می کنم و می گویم درصد نه، رتبه را بخوان، می گوید: "همینه دیگه 97، 97 خوبه؟ بگو دیگه رتبه ات خوب شده؟ کجا میشی؟ بگو دیگه! "

و من یاد " ان مع العسر یسرا " می افتم و یاد همه کسانی که خالصانه برایم دعا کردند. یاد آن همه ذکری که برایم نوشتید و خواندم. یاد رهاب عزیز که تا به حال ندیدمش اما سپردمش که برود پیش خانم و برایم دعا کند و خالصانه قبول کرد. یاد ساغرکه هرچه نکته تست زنی بلد بود برایم می گفت. یاد خانم زمستان که حتی در پست خداحافظی اش هم برایم دعا کرده بود. یاد آقای پشت کوهها -که قلب پدرشان این روزها بیمار است- و همان سال اول که رتبه ام خوب نشد با ایمان نوشتند که بالاخره موفق می شوم، یاد دختر باران عزیز، یاد مه جبین، یاد ریحانه عزیز، یاد یلدای عزیزم که همیشه به من امید می داد، یاد آقای خارج از چارچوب  و همه کسانی که برایم در آن پست دعای خیر کردند.

در محل کارم اشک می ریزم و خدا را شکر می کنم و در میان اشک هایم فکر می کنم کاش خبر به گوش پدرم هم برسد و کاش تر اینکه خبر واکنشش هم به من برسد، اگر بود و اگر مثل قبل پدر بود حتما پدرانه مسخره ام می کرد که " تو دکترم بشی آخرش باید از من پول بگیری بابا جان ". می دانستم این حرف ها را برای این می زند که اگر سرکار رفتم باز هم از خودش پول بگیرم و به دردسر نیافتم. اما...اما زمانه بد کرد، بد شدی پدر، انقدر که دیگر دلم رضا نمی دهد کلمه "بابا" را به زبان بیاورم. کاش بد نمی شدی، کاش بد نمی کردی، کاش کاری نمی کردی که از همه روزگار خسته شوم. کاش کاری نمی کردی که نفهمم چرا دخترها شب عروسی شان گریه می کنند. فقط 21 سالم بود، یادت هست چه کردی با یک دختر 21 ساله؟...

می بینید همه چیز یک دختر با پدر تمام می شود حتی خبر قبولی ارشدش...

یادم باشد اگر تهران قبول شدم خودکار ایرنا را هم برایشان پس بیاورم.

  • شن

به نام خدا


فقط کسی که یه روز رو شونه های پدرش میشسته و حالا دیگه پدری بالای سرش نیست می تونه بفهمه معنای حرکت دست بنیامین چیه...

 

دستی که بالای سر دخترکش گرفته تا...(تایش را نفهمیدید؟ نباید هم بفهمید چون شما تجربه اش نکردید...)

 

فقط همون آدم می تونه بفهمه که چرا من با دیدن این عکس اشک می ریزم...

  • شن