این داستان را برای وبلاگ گروهی "یک ربع مانده" نوشتم. این داستان درباره ی یک اتفاق است. ما یک برج داریم و دو شیشه پاک کن که به وسیله ی بالابر از طبقه ی انتهایی شروع به پاک کردن شیشه ها می کنند. بعد از پایان نظافت جدار خارجی شیشه های هر طبقه با فشردن کلید قرمز توسط یکی از شیشه پاک کن ها دستگاه بالابر یک طبقه پایین می آید. یک بار وقتی نظافت شیشه های طبقه ی بیستم تمام میشود کلید قرمز خراب می شود.
یک ساعت معلق ماندن بین زمین و آسمان آن در گرمای تیر ماه بهروز را کلافه کرده بود. هر چند دقیقه یک بار با موبایلش شماره سرپرستش را می گرفت اما هربار صدای اعصاب خورد کن قبلی را می شنید که می گفت: "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد." عصبی شده بود، اَهی گفت و موبایل را انداخت کنار پایش، با غضب به اوس جعفر نگاه کرد، انگار می خواست خستگی این یک ساعت را سر او خالی کند، نشست و با نیش خندی پرسید: "میگم اوست جعفر شما اوستای چی بودی که بهت میگن اوس جعفر؟ مگه اوستا نیستی پس اینجا چی کار می کنی؟" اوس جعفر دستمال مرطوبی را که روی سر و صورتش انداخته بود برداشت. مقصود بهروز را از این سوال خوب فهمیده بود اما به روی خودش نیاورد، تلخندی زد و گفت: " آره بهروز جان اوستا بودم، مکانیکی داشتم، کسب و کارم خوب بود. اگر بگم آب باریکه ناشکری کردم آخه تو محل همه می شناختنم، مشتری زیاد داشتم، تو تهرون از نازی آباد گرفته تا دروازه دولت هر کی ماشینش خراب می شد می آورد مکانیکی من. نقل تقوا نیست اما منم حروم و حلال سرم می شد، سر سفره ننه بابا بزرگ شده بودم، کارمردمو راه مینداختم، این بود که کار و کاسبی ام خوب بود. سال 64 بود، علی پسرمو می گم، تازه 17 سالش شده بود، اون موقع دخترم فاطمه هنوز به دنیا نیومده بود. علی پاشو کرد تو یه کفش که می خوام برم جبه. هر چی مادرش التماس کرد، هر چی من بد و بیراه گفتم گوش نکرد که نکرد. نه که بگی بچه بی حیا و خیره سری بودها نه، انگار یکی صداش می کرد. افتاده بود ردش و می رفت، دست خودش نبود انگار. نتونستیم جلوشو بگیریم راهی شد. دو سال بی علی سر شد تا اینکه دخترم فاطمه دنیا اومد. فاطمه که راه رفتن یاد گرفت علی برگشت اما راه رفتن یادش رفته بود... ترکش خورده بود تو کمرش. قطع نخاع شده بود. فقط صورتش حرکت داشت..."
اوس جعفر رویش را برگرداند سمت خیابان تا بهروز خیس شدن چشم هایش را نبیند. با دستمالش صورتش را پاک کرد و گفت: "طاقت نداشتیم اونجوری ببینیمش. مغازه و هر چی داشتیم و نداشتیمو فروختم و خرج دوا و درمونش کردم اما فایده نداشت. علی رو برد همونی که صداش کرده بود. آره آقا بهروز اینطوری بود که اوس جعفر مکانیک نازی آباد شد شیشه پاک کن جردن. شکر خدا که فاطمه هست، ماشاالله دخترم خانمیه برای خودش. پرستار شده. تو بیمارستان امام حسین کار می کنه. گوشه ی لبش به لبخندی باز شد و ادامه داد4 ماه پیش یکی از مریض های بیمارستان ازش خواستگاری کرده. میگه طرف مهندسه و خانواده داره. هم اسم شمام هست. بنده خدا تصادف کرده بوده و آورده بودنش بیمارستان و همونجا فاطمه رو میبینه و ازش خواستگاری می کنه. طفلی دخترم لب باز نمی کنه اما می دونم خجالت میکشه به خواستگارش بگه بابام شیشه پاکنه برای همینم دست دست میکنه و به خواستگارش اجازه نداده بیاد ما ببینیمش."
بهروز عرق کرد بود و مبهوت نشسته بود. می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. بلند شد و از بالابر به خیابان نگاه کرد. سرش گیج رفت و تلو تلو خورد. اوس جعفر سریع بلند شد و فریاد زد و دست بهروز را گرفت. بهروز بی حال توی بالابر افتاد. چشمانش را که باز کرد دید یک نفر مشغول تعمیر دکمه قرمز است و اوس جعفر هم بالای سرش نشسته است. از جا بلند شد و از بالابر که حالا روی زمین بود بیرون رفت. اوس جعفر داد زد: "حالت خوب نیست کجا میری؟" و صدای بهروز که با بغض گفت: "بیمارستان امام حسین" در صدای بالابر گم شد.