امانت 5 ماهه
به نام خدا
از: الهه ملقب به یک دانه شن
به: دفتر خبرگزاری ایرنا
گزارش یک شکست یا خودکار بیت المال رونوشت: ارحم الراحمین
احتراماً به عرض می رساند اردیبشهت ماه امسال در دبیرستان البرز تهران آزمون استخدامی خبرگزاری ایرنا برگزار شد. من جز شرکت کنندگان بودم. در رشته ای که من امتحان دادم قرار به پذیرش 9 نفر بود که 2 نفرشان خانم بودند. با توجه به اینکه زمان زیادی از آزمون کارشناسی ارشد نمی گذشت و من هم بیشتر جواب های تست ها را از بر بودم، در امتحان کتبی قبول شدم. امتحانی که سوال هایش از آزمون های کارشناسی ارشد سال های قبل بود و و برای من راحت.
حدود بیست روز بعد دعوت نامه مصاحبه به دستم رسید. من هم برای مصاحبه تخصصی و البته روانشناسی راهی شدم. برخلاف همیشه که خودکار به همراه داشتم، فراموش کردم که خودکار ببرم. موقع پرکردن فرم ها از خودکار آقای منشی که آنجا بود استفاده کردم و البته چون آدرس را گم کرده بودم و دیر رسیده بودم و قلبم 100 تا در دقیقه می زد و موقع پرکردن فرم نمی توانسم لرزش دستم را کنترل کنم فراموش کردم خودکار را به آقای منشی برگردانم و به گمان اینکه خودکار خودم است پرتش کردم در کیفم. مصاحبه یک ساعته انجام شد. وقتی بیرون آمدم متوجه شدم علاوه بر من دو خانم دیگر هم برای مصاحبه آمده اند اما اسمشان در لیست منتشر شده قبولی نبوده است. سوال کردن بیشتر را مجاز نشمردم و از دانشکده خبر واقع در خیابان شهید بهشتی بیرون زدم. نه، نه اشتباه شد، تصحیح می کنم: با هزار امید از دانشکده خبر بیرون زدم...
به خانه که رسیدم متوجه شدم خودکار را با خودم آورده ام و تازه یادم آمد که خودکار متعلق به خبرگزاری ایرنا است. یاد آقای باکری افتادم و یک تکه کاغذ سفید را چسباندم روی خودکار و رویش نوشتم ایرنا و گذاشتمش توی لیوان روی میز که حواسم باشد که این خودکار بیت المال است و نباید ازش استفاده کنم و با خودم گفتم چند وقت دیگر که قبول شدم و برای کارهای نهایی دوباره رفتم دفتر ایرنا خودکار را بهشان برمی گردانم. (توضیح اینکه نمی توانستم به خاطر یک خودکار مسافت یک ساعته را تا یک شهر دیگر بروم و یک ساعت هم برگردم.)
چند روزقبل بعد ار حدود 5 ماه برای پیگیری با ایرنا تماس گرفتم و آقای مهربان! پشت خط اسامی دو خانم قبول شده را خواندند و من همان طور که گوشی را قطع می کردم درست مثل آدمی که موقع مرگ همه ی خاطراتش جلو چشمش می آید، تمام فکرها و نقشه هایی که با فرض قبولی در این مصاحبه کشیده بودم از جلوی چشمانم رد شد و بعد هم تبدیل شد به یک قطره اشک و از چشمم فرو ریخت...
از آن روز تا حالا روزی چند بار به خودکار توی لیوان میزم خیره می شوم و از شما چه پنهان چندبار خواستم بشکنمش و بیندازمش دور اما دوباره گذاشتمش توی لیوان و به خودم سپردم که اگر گذرم افتاد به خیابان شهید بهشتی تهران امانتتان را تحویلتان بدهم.
با تشکر_یک دانه شن
این روزها دلم می خواهد، هیچی اصلا ولش کنید...
- ۹۲/۰۷/۱۶