خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

می خواستم بگویم


اصلا ولش کن


هیچ چیز نمی خواستم بگویم...


چرا، صبر کن...


می خواستم بگویم، دلم می خواهد بروم یک جا که نه من زبان مردمش را بفهمم، نه کسی  زبان مرا بداند...


خب حالا برو...

  • شن

و کاش مرد غزل خوان شهر برگردد...



  • شن
یکی از آرزوهای بزرگم اینه که بشینم و همه کارتن های بچگیم رو دوباره از اول ببینم مخصوصا بابا لنگ دراز.
یکی دیگه از آرزوهام اینه که پست چی بیاد و هر ماه برام نامه بیاره.
یکی دیگه شونم اینه که تو یه خونه درختی زندگی کنم.
  • شن
چند وقتی است توی آمار وبلاگم می بینم نوشته : بازدید کننده از بلغارستان - Samokov 
بلغارستان را که می دانم نام یک کشور است به قطع! اما Samokov را حتی یک بار هم نشنیده ام در عمرم. گمانم آن هم باید شهری باشد در بلغارستان به حتم!
نمی دانم دوستی که در بلغارستان زندگی می کند این وبلاگ را از کجا پیدا کرده اما بسیار مشتاقم بدانم که بلغارستان کجای دنیاست و
 تو دوست بلغارستانی عزیز چه چیز در این نوشته ها دیدی که نام کشورت هر روز توی آمار وبلاگ است؟
  • شن

ساعت 4 عصر روز دوشنبه:

به سمت آینه آمد و یک بار دیگر نوشته روی کاغذ چسبانده شده روی آینه را خواند:

مامان شاید از خودت بپرسی چرا اما دیگه نمی تونستم تحملت کنم، من و تو نمی تونیم با هم زندگی کنیم، تو منو نمی فهمی، تو زندگی با تو فقط زجر می کشم، هر روز آرزوی مرگ می کنم، دلم می خواد بمیرم و از دستت راحت بشم، من تو زندگی تو فقط یک وسیله ام تا بدبختی هاتو سر من خالی کنی. امروز روز آخر زندگی منه، امروز برای همیشه راحت می شم...خداحافظ

از خانه بیرون آمد و به سمت خیابان نزدیک دبیرستانش رفت. پل عابر پیاده اش را از چند روز قبل نشان کرده بود، برای کاری که می خواست انجام دهد مناسب بود، هم ارتفاع مناسبی داشت و هم به قدر کافی ماشین از زیرش رد می شد. ابتدای خیابان ایستاد، چیزی را از جیب مانتواش درآورد، عکس پدرش بود، عکس دو نفره ای که پدرش را در حال بوسیدن او نشان می داد، بغض کرد و چند لحظه ی بعد اشک گونه هایش را خیس کرد...ناگهان با صدای بلند یک زن به خودش آمد، صدا فریاد زد: "ترنم" و او به سمت صدا برگشت، زنی را دید که با سرعت به سمت خیابان می دوید و فریاد می زد، به سمت مسیر نگاه زن چشم برگرداند و دخترکی را دید که به دنبال توپش به سمت خیابان می دود. مجال فکر کردن نبود، با شتاب دوید و درست قبل از اینکه ماشین به دخترک برخورد کند،دست دخترک را گرفت و او را به کناری انداخت. چند لحظه ی بعد مادر دخترک رسید و با اضطراب و شکر دخترکش را در آغوش گرفت. رها در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به تصویر دخترک در آغوش مادر خیره مانده بود...

ساعت 7 عصر بود و رها روی صندلی شکسته ای توی پارک نشسته بود و عکسشان را نگاه می کرد، عکسی که تصویر مادرش را از آن قیچی کرده بود و فقط تصویر او و پدرش در آن مانده بود، یادش آمد که مادرش هم در این عکس در حال بوسیدن او بوده... از روی صندلی بلند شد و با خودش فکر کرد چه چیزی باعث شده بعد از مرگ پدرش این همه از مادرش متنفر باشد، آن سفر نفرین شده ی شمال اصرار مادر بود اما شاید مقصر تصادف، مادر نبود... 

ساعت 8 شب دوشنبه:

رها به خانه می رسد و زنگ می زند اما کسی در را باز نمی کند. همسایه ی کناری، بیرون می آید و با چشمانی ترحم انگیز به رها نگاه می کند و او را به داخل خانه می برد و توضیح می دهد که مادرش بعد از دیدن آن یادداشت روی آینه، قلبش درد گرفته و همسایه ها اورژانس خبر کرده اند و...

ساعت 4 عصر پنج شنبه:

رها کنار مزار مادر نشسته است و به عکس پدرش که در حال بوسیدن اوست، نگاه می کند، تکه ی بریده شده ی عکس مادر را از کیف بیرون می آورد و با چسب به عکس می چسباند و عکس را روی قبر می گذارد...

از داستان هایی که برای وبلاگ "یک ربع مانده" نوشته ام.

  • شن

سلام ای آقا ...
شبتان مهتابی ...
روز میلاد شما نزدیک است ...
عرض تبریک آقا ...
و کمی بی تابی ...
ما همه منتظریم ...
پس چرا دیر آقا؟
ای نفس ها به فدای کف نعلین شما،
اندکی تند قدم بردارید ...

  • شن