- ۴ نظر
- ۲۳ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۰
چند روز بود که پاتوقش را پیدا کرده بود، آنقدر دنبالش آمده بود تا فهمیده
بود کجا می رود. هر روز عصر حول و حوش ساعت 6 می آمد سفره خانه سنتی، همان
تخت اولی کنار پنجره را نشان می کرد و می نشست. خیره می شد به رو به رو و
سیگارش را روشن می کرد، بعد هم آنقدر پشت سر هم چای سفارش می داد تا شب می
شد.
هنوز ساعت 5 نشده بود که خودش را رساند به سفره خانه. توی دلش دعا
می کرد صاحب سفره خانه جوانمرد باشد و نخواهد ازش سوء استفاده کند. با ترس و
احتیاط رفت جلو و سلام کرد. بعد بسته ی کادو پیچ شده را از زیر چادرش
بیرون آورد و گذاشت روی پیشخوان. در حالی که صدایش می لرزید گفت: " می شه
یه زحمتی برای من بکشین؟ یه آقای میانسال هر روز نزدیکای ساعت 6 میاد اینجا
و رو اون تخت اولی کنار پنجره می شینه، حتما دیدینش، همون که موهاش تقریبا
جو گندمیه و فقط چای سفارش می ده."
صاحب سفره خانه که مرد مسنی بود و
از دیدن کادو کمی تعجب کرده بود، با لحن تندی گفت: " آره دیدیمش، مشتری
همیشگی مونه، زیاد میاد اینجا. خب، می خوای چی کار کنم برات؟ عاشقش شدی؟
امان از این دوره و زمونه، دختر جان اون یارو جای پدرته "
دختر یکه خورد و گفت: " نه آقا به خدا اینطوری که شما فکر می کنید نیست."
صاحب
سفره خانه گفت: " باشه، آره من اشتباه می کنم، اصلا فقط شما جوونا درست می
گین. هر چقدرم که نصیحتت کنم که تو گوشت نمی ره و بالاخره کار خودتو می
کنی، به من نگی میری به یکی دیگه میگی و آخرش کادوتو بهش میدی، بده من خودم
بهش می دم. استغفرالله، لعنت بر شیطون "
این را که گفت کادو را از روی
میز برداشت و بدون اینکه منتظر جواب دختر بماند از جلوی پیشخوان دور شد.
دختر در حالی که بغض کرده بود، چیزی نگفت و از سفره خانه بیرون رفت. یک
هفته بعد دوباره به سفره خانه برگشت، صاحب سفره خانه را که دید با ترس و
تردید سلام کوتاهی کرد و گفت: " آقا بسته رو بهشون دادین؟ "
پیرمرد گفت: " نه دختر جان، یک هفته است نیومده، اگر اومد بهش میدم، اگرم پشیمون شدی کادوتو بیارم برات."
دختر در حالی که دستانش عرق کرده بود گفت: " نه، اگر زحمت نمیشه بهش بدین."
سه
روز بعد دوباره به سفره خانه برگشت و سراغ پیرمرد رفت. پیرمرد تا چشمش به
دختر افتاد، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و جلوتر آمد و با صدای آهسته
گفت: " ببین دختر جان من جای پدرتم، این آقا دیروز اومده بود، یه جعبه
شیرینی هم آورده بود، می گفت شیرینی بچه اشه، چند روزی میشه بچه دار شده.
پسردار شده بود، خدا رو خوش نمیاد، برو دست از سر این مرد بردار. برو
باباجان. "
دختر تا کلمه بچه را شنید احساس کرد عرق سردی رو پیشانیش نشسته و توان ایستادن ندارد. روی یکی از تخت ها نشست و
کاغذی از کیفش بیرون آورد. در حالی که می لرزید یادداشت را نوشت و تا کرد و
به پیرمرد داد و خواهش کرد حتما بسته را با این یادداشت به مرد بدهد. بعد
بغضش را بلعید و از سفره خانه رفت بیرون.
پیرمرد که از عصبانیت زیر لب
فحش می داد کاغذ را گرفت و روی بسته گذاشت. فردا ساعت 6 مرد را دید که روی
تخت اولی نشسته. بسته را برداشت که کاغذ یادداشت بسته افتاد روی زمین. کاغذ
را برداشت و لحظه ای مکث کرد. بعد در حالی که حس می کرد یک زندگی را نجات
می دهد کاغذ را باز کرد و خواند:
سلام بابا، کادوتو یه روز قبل از 13
رجب آوردم که بدم بهت اما نبودی، میگن بچه دار شدی، درسته حالا بابای بچه
ای هستی که مادرش، مادر من نیست اما هنوزم بابای منی. تو این دو سال که
مامانو طلاق دادی و منو ول کردی به امون خدا، خیلی گشتم تا پیدات کنم نه به
خاطر اجازه ی عقد چون قاضی نامه نوشت به محضر که اجازه پدربزگش کفایت می کنه،
به خاطر اینکه وقتی می خوام بگم با اجازه پدر و مادرم بله، مردم نخندن بهم
که پس باباش کو؟...جمعه روز عقد منه...بیا بابا...