خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

به نام خدا*


غروب یکی از روزهای اواسط اردیبهشت 1384 بود که گوشی تلفن را برداشتم و صدایی که لرزشش کاملاً مشخص بود از آن سوی خط از میان سیم ها گذشت و با همان لرزش گفت: " می خواستم بهتون بگم که تو این کره ی خاکی یکی هست که شما رو خیلی دوست داره "

واکنش من 17 ساله به این حرف کاری جز قطع کردن تماس و برگشتن سراغ کتاب فیزیک نبود.

و مادری که از واکنش من سخت خندیده بود و طرف را مزاحم پنداشته بود و منی که ته دلم می دانستم آن لرزش صدا واقعی بوده.

سربه زیر بودم آن سال ها. مهرماه سال 83 فکرم بیشتر پی دانشگاه شریف و مهندسی IT اش بود تا پسرکان موتورسوار جلوی دبیرستان. هیچ فکر نمی کردم روزی که پدرم عجله داشت و مرا سپرد به پسر دوستش که مرا تا مدرسه ام برساند، اولین اتفاق عشقی زندگی ام آن هم دم در ورودی معدن** میان آن همه سنگ نمک و کامیون رقم بخورد. همان روزی که میانه راه خانه و مدرسه کار واجبی برای پدرم پیش آمد و پدرم ناچار شد به معدن برود و دم ورودی معدن مرا بسپارد به آقای ج. که تا مدرسه ام برساندم. راستش را بخواهید وقتی روی صندلی عقب پیکان آقای ج. نشستم و آقای ج. پشت فرمان جا گرفت، دیدم که شرم خاصی در حرکاتش است. نگاه گذارا اما افشاکننده اش که از توی آیینه به من کرد آنچه را که در دلش گذشته بود لو داده بود. ( تهمتم نزنید که داستان را هندی کرد، من واقعاً ان چه را گذشته است روایت می کنم ).

حالا که بعد از سال ها به آن ماجرا برمی گردم یک چیز برایم خیلی عجیب است و آن هم این که حتی من هم که دختر ساده ای بودم و هیچ وقت درگیر این مسائل نشده بودم با همان نگاه اول آقای ج. فهمیدم که در دلش چه گذشته است و این را بیش از هر چیز دیگری به آن قریحه زنانه که خداوند در وجود زن گذاشته تا عاشق صادقش را بشناسد مرتبط می دانم تا هر چیز دیگر.

من و آقای ج. مسافت یک ربعی معدن تا مدرسه را بی هیچ حرفی طی کردیم اما گاهی سکوت گویاتر از هر حرفی است. من به مرکز پیش دانشگاهی نرجس رسیده بودم و باید پیاده می شدم. شرم آقای ج. آنقدر مسری بود که حتی نتوانستم خداحافظی کنم همچنان که سلام هم نکرده بودم. پیاده شدم و در را بستم و فقط یک صدای خفیف شنیدم که گفت: به سلامت.

هشت ماه گذشت و من آن نگاه و شرم را فراموش کردم بی آن که لرزشی در دلم اتفاق افتاده باشد. سال کنکور بود و رقابت و درس و کتاب و تست و اگر هم نبود بازهم دلم نلرزیده بود که بخواهم آن ماجرا را به یاد داشته باشم. آقای ج. بعد از آن ماجرا چندباری برای رساندن امانتی های پدر به خانه ما آمده بود. (ما و پدرم سال کنکور در دو شهر مختلف زندگی می کردیم چون مدرسه من در یک شهر دیگر بود). نمی دانم آن حس و قریحه زنانه که گفتم برای مادران دخترها هم هست یا نه اما مادرم چندین بار گفته بود که گمان می کند آقای ج. عاشق من شده و در جواب سوال من که می پرسیدم از کجا فهمیدی؟ می گفت: " آخه همون مدلی به تو سلام می کنه که بابات به من سلام می کرد. "

هشت ماه گذشت و رسیدیم به اردیبهشت 84، به همان روزی که تلفن زنگ خورد و صدای لرزان پشت خط گفت که دوستم دارد...

و من نه اینکه از مزاحم تلفنی ترسیده باشم، نه، من از شنیدن "دوستت دارم" ترسیده بود. بله سخت ترسیده بودم. از تمام اتفاقات بعد از این جمله ترسیده بودم. از اینکه دو ماه مانده به کنکور این را شنیده بودم ترسیده بودم، از اینکه درگیر این جمله شوم ترسیده بودم. ترسیده بودم و این ترس آنقدر نفس گیر شده بود که وقتی آقای ج. آمد دم خانه مان و با بغض با مادرم حرف زد، من هیچ احساسی نداشتم. بدتر از آن وقتی که آقای ج. منتظر شنیدن جوابش بود به یک "نه" مودبانه یا حتی ساده هم قناعت نکردم و با بی ادبانه ترین حالت ممکن آقای ج. را تحقیر کردم...آنقدر که مادرم شب برای آقای ج. و بغضش گریه کرد. آنقدر که پدرم از اینکه چنین دختر خودخواه و مغروری دارد ناراحت شد.

آقای ج. رفت و ما هم بعد از کنکور بعد دوباره به شهر خودمان برگشتیم و آن ماجرا کاملاً فراموش شد. البته پدرم دیگر دوست نداشت با آقای ج. روبه رو شود و البته داداشم هم می گفت آقای ج. هم وقتی پدر را می بیند از زاویه دیدش پنهان می شود.

بعد از آن سال گاهی می شد که یاد آن روز و حرف هایی که زدم می افتادم و به واقع از کاری که کرده بودم شرمنده می شدم. نمی دانم چه چیز باعث شده بود تا آن روز آن حرف ها را بزنم و آقای ج. را تا مرز له شدن تحقیر کنم اما هر چقدر بیشتر زمان می گذشت و من بزرگ تر می شدم بیشتر پشیمان می شدم و حتی چندباری هم خواستم با آقای ج. صحبت کنم و بگویم حرف های بی ادبانه ام را فراموش کند و اضافه کنم این عذرخواهی به معنای رضایت من نیست و من هیچ علاقه ای ندارم. اما مادرم می گفت: " این آبی که تو به جوب ریختی دیگه با این کارا برنمی گرده، وقتی نمی خوایش این کارت باعث میشه فکر کن بهش علاقه داری و امیدوار شه، ولش کن بهتره خودش با گذشت زمان فراموش کنه این کارتو "

مادر راست می گفت، من به آقای ج. علاقه ای نداشتم و این کارم غرور خرد شده اش را به آقای ج. برنمی گرداند. من جز اینکه از خدا بخواهم تا به آقای ج. همسری بدهد که آنقدر خوشبختش کند تا حرف های آن روز من از یادش برود کار دیگری از دستم برنمی آمد.

ما خیلی به شهری که آقای ج. در آن زندگی می کرد رفت و آمد می کردیم اما هیچ وقت آقای ج. را ندیدیم. تا اینکه چند روز قبل من و مادرم برای کاری به شهر آقای ج. رفته بودیم. منتظر تاکسی ایستاده بودیم. تاکسی که نگه داشت حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم آقای ج. را پشت فرمانش ببینم. آقای ج. را بعد از 9 سال دیده بودم. احساسم آمیخته ای از ترس و تعجب و شرم و البته کنجکاوی بود. اولین کاری که کردم کشیدن چادرم تا نصفه های صورتم بود که نشناسدم. جالب اینجا بود که مادرم هم دقیقاً همین کار را کرد. در آن لحظه از خدا چیزی نمی خواستم جز اینکه آقای ج. نشناسدم. دومین کاری که کردم، نگاه به دست چپش بود. حلقه نداشت. راستش با اینکه علاقه ای در کار نبود اما دلم نمی خواست توی دست آقای ج. حلقه ببینم. نمی دانم چرا اما شاید بشود اسمش را ترس از خیط شدن گذاشت. چند قدم آن طرف تر تاکسی دوباره ترمز کرد. یک آقای روحانی جوان سوار تاکسی شد. آقای ج. و آقای طلبه سلام و خوش و بش کردند و من مبهوت این اتفاق بودم که خدا قرار است چه چیزی را به من بگوید. آقای طلبه از دوستان دبیرستان آقای ج. بود. این را از صحبت هایشان فهمیدم. همینطور که به حرف هایشان گوش می دادم آقای ج. از آقای طلبه پرسید ازدواج کردی؟ و آقای طلبه گفت بله و آقای طلبه هم نه به اختیار خودش که به قضای خدا از آقای ج. همین سوال را کرد.

و من به همان روز برگشتم، همان روزی که آقای ج. گفت: "دوستت دارم..."

و دلم می خواست آقای ج. با بغض بگوید نه، بگوید نه، اما

آقای ج. بغض نکرد، آقای ج. موقع جواب دادن به دوست طلبه اش به یاد حرف های آن روز من هم نیفتاد، آقای ج. با خنده گفت آره چهار ساله.

و من چادرم را رها کردم.

دیگر از اینکه آقای ج. من را بشناسد و به یاد بیاورد ترسی نداشتم. آقای ج. حالا انقدر خوشبخت بود که عشق قدیمی اش را به یاد نیاورد. آقای ج. خوشبخت بود. من خودم همین را از خدا خواسته بودم اما نمی دانم چرا کمی، فقط کمی بغض کردم.

به مقصد رسیده بودیم. پول را توی دستم گرفته بودم و می خواستم کرایه را حساب کنم اما یک چیزی ته دلم گفت اگر بشناسدت و یادش بیافته، اگر یادش بیافته و یک لحظه فقط یک لحظه یاد علاقه اش بیافته چی؟ نمی دانم خودم را گول می زدم یا فکرم درست بود اما دلم نمی خواست با آقای ج. چشم در چشم شوم. یک جورهایی انگار دلم می خواست به خودم بقبولانم هنوز احتمالش وجود دارد که من را به یاد داشته باشد. پول را به مادرم دادم و سریع از تاکسی آقای ج. پیاده شدم.

از آن روز تا همین لحظه چیزی که ذهنم را می خورد این است که آقای ج. که با صدای لرزان و بغض گفت: " دوستت دارم " چهار سال است به دختر دیگری هم همین جمله را گفته است.

چه خوب کردم که به هیچ دوستت دارمی بعد از آقای ج. اعتماد نکردم. چه خوب شد.

 

 

داستان ننوشتم؛ واقعیت زندگی خودم را روایت کردم.

*اینکه از این به بعد تمام پست ها با " به نام خدا " شروع می شوند رسمی است وام گرفته از وبلاگ پشت کوهها.

**معدن نمک، پدرم راننده معدن نمک بود.

 

برای مردم غزه دعا کنید.

اگر صاحب نفسی را می شناسید قسمش بدهید که برای تعجیل در ظهور آقا دعا کند. نه فقط برای غزه، نه فقط برای ظلم، برای اینکه دیگر طاقت نبودنش را نداریم. برای اینکه جوانی مان دارد تمام می شود. وای بر کسی که آقایش را در جوانی اش ندیده باشد...

  • شن

از یک هفته قبل از ماه رمضان حرف هایش را زده بود. گفته بود که امسال از روزه خوردن خبری نیست، حتی به کله گنجشکی هم راضی نشده بود. خلاصه مامانی و بابا را راضی کرده بود و اجازه روزه امسال را گرفته بود. فقط مانده بود خانم جان که مرتب می گفت: " بچه جان بنیه نداری، خودتو اذیت می کنی، روزه که به تو واجب نیست، بذار به وقتش بگیر."

سامان گوش نداده بود و روزه ی روز اول را گرفته بود. هنوز ساعت سه نشده بود که احساس می کرد دیگر هیچ توانی برایش نمانده. با خودش فکر کرد کاش به حرف خانم جان گوش داده بود، اما به روی خودش نیاورد و خودش را به خواب زد. خوابش نبرد، هی این پهلو و آن پهلو شد. خانم جان که از همان صبح حواسش به سامان بود، منتظر فرصت بود. خدا خدا می کرد همان چیزی بشود که انتظارش را دارد. بعد از نیم ساعت سامان بی حرکت شد. خانم جان آمد بالای سرش. سامان خوابش برده بود و حالا وقت عملی کردن نقشه بود.

ساعت پنج بود که سامان چشمانش را باز کرد. دهانش از تشنگی باز مانده بود. خانم جان که داشت قرآن می خواند، زیرچشمکی سامان را می پایید. چشمان نیمه باز سامان به لیوان آب کنار تخت افتاد، دستش را برد و لیوان را برداشت، قبل از این که یادش بیافتد که روزه است لیوان آب را سر کشیده بود!

و خانم جان خوشحال از اینکه نقشه اش عملی شده، خودش را به تعجب زد و گفت: " وای سامان مگه روزه نبودی! حالا اشکالی نداره مادر، چون یادت نبود روزه ات درسته! "

 

  • شن