به نام خدا
ایمان دارم یک روز دم دم های صبح می آیی و روی همان صندلی رو به روی من می نشینی و دوباره بغض می کنی...
شاید ببخشمت ولی می دانم که دیگر نمی خواهمت...
- ۱ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۸
به نام خدا
ایمان دارم یک روز دم دم های صبح می آیی و روی همان صندلی رو به روی من می نشینی و دوباره بغض می کنی...
شاید ببخشمت ولی می دانم که دیگر نمی خواهمت...
به نام خدا
به سرم زده همه قصه را برایش بنویسم و بدم دستش. حتی همان نامه ای که یرای آقای ... نوشته بودم را...مگر چند بار زندگی می کنیم دلم نمی آید بمیرم و نداند...چیزی عوض نمی شود فقط شاید گاهی چند ثانیه به فکرم بیافتد...
به نام خدا
آقای ملکی فهمید. فهمید و به رویم نیاورد که به هم زدن نامزدی یک هفته ای به خاطر شما بوده. فهمید دلیلش شما بوده ای ولی هیچ وقت نخواهد فهمید که آن روز که شنیدم همسرتان قصد جدایی دارد تا عصر نامزدی را بهم زدم. از اول هم دلم با او نبود. بعد از رفتن تو تصمیم گرفتم به اولین نفری که در خانه را زد چشم بسته بله بگویم و گفتم.داشتم خودم را مثل خوابگردها از پرتگاه پرت می کردم پایین. خسته بودم و زخمی. جانی نداشتم فقط می خواستم ببندم راه فکر کردن به تو را بر روی خودم. جان به لب شدم در آن یک هفته. پوست کندم و دیدم نمی توانم نمی توانم با کسی جز تو زندگی کنم. تنهایی خودم خیلی خیلی شیرین تر بود. خوابت را دیدم یادت هست. من و تو در کربلا رو به روی حرم حضرت عباس و تو که به من غرق در اشک گفتی بیشتر صبر کن و من با گریه گفتم نه به همین پسر بله می گویم و بیشتر گریه کردم. اطمینان کردم به خواب تو به حرف تو به شنیدن زمزمه های جدایی ات.شما هم اگر برنگردید دلم راضی نیست با هیچ مردی زیر یک سقف حتی ثانیه ای زندگی کنم...