روز چهلم
سلام نمازش را که داد، قرآن را برداشت و صفحه آخرش را باز کرد، چهل روز از
روزی که روحانی کاروانشان توی راه برگشت از شلمچه آن روایت را گفته بود می
گذشت و امروز روز چهلم بود. صفحه آخر قرآن پر بود از خط هایی که خودش کشیده
بود. یکبار دیگر برای اینکه مطمئن شود خط ها را شمرد، این شمردن کار هر
روزش بود. یک، دو، سه،...،سی و نه. درست بود، امروز سی و نه روز بود که آیه
ای را که روحانی گفته بود خوانده بود و امروز می شد روز آخر، ریعنی روز
چهلم. تسبیح را برداشت که ذکر روز آخر را هم بخواند اما یک دفعه چیزی به
خاطرش آمد. روحانی آخر حرفهایش گفته بود: "حتی اگر نشناسد"...با خودش زمزمه
کرد: "یعنی چه؟ مگر می شود نشناسم؟ اصلا نشناسم که یعنی باختم، یعنی
اشتباه آمدم، یعنی حرمتش را شکسته ام...وقتی نشناسم یعنی خودش نخواسته که
بشناسم...پس این ختم چهل روزه هم فایده ندارد،چرا روز چهلم باید می فهمیدم
که شناختنش بسته به نظر خودشان است نه ختم من...نه، دیگر نمی خوانم، راه
این نیست...باید آدم بشوم..."
بغض کرد...بغض کرد و با همان چادر نماز دوید توی اتاق و در را بست و رفت
توی کمد دیواری و سرش را فرو کرد توی تشک ها تا هق هق گریه اش دم صبحی
همسایه ها را آزار ندهد...
چشم هایش را که باز کرد چند ثانیه طول کشید تا یادش آمد توی کمد دیواری چه
می کند. یادش آمد بعد از نماز صبح آمده اینجا گریه کند و بعد خوابش برده
بود.باید می رفت سر کار. دوید توی هال که دید جانمازش هنوز پهن است و قرآنش
باز. با غصه رفت کنار سجاده و سجاده را جمع کرد. قرآن را که برداشت چشمش
افتاد به خط هایی که زده بود، آخر خط ها یک خط سبز درست هم قد خط هایی که
خودش کشیده بود، کشیده شده بود. تعجب کرد، یکبار دیگر شروع کرد به شمردن:
یک، دو،...،سی و نه، چهل. خط ها چهل تا شده بودند. با خط سبزی که کشیده شده
بود می شدند چهل تا...فکر کرد شاید خودش این خط سبز را کشیده و فراموش
کرده اما یادش آمد که اصلا مداد سبز در خانه ندارد...پس خط چهلم را چه کسی کشده بود؟
ساعت هفت و نیم صبح توی تاکسی تسبیح را زیر چادرش گرفته بود و مدام به حرف
روحانی کاروان فکر می کرد: "روایت داریم که هرکس آیه 80 سوره اسرا را تا
چهل روز، روزی صدبار بخواند امام زمان را می بیند هرچند اگر ایشان را
نشناسد." دانه ی اول تسبیح را انداخت و زیر لب گفت: "بسم الله الرحمن
الرحیم و قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک
سلطانا نصیرا..."
اینجا این داستان را بازنشر داده است. البته از توی وبلاگ گروهی مان یعنی "یک ربع مانده " داستان را برداشته. ما هم که ندید پدید کلی خوشحال شدیم.
- ۹۲/۰۱/۱۹