خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

به نام خدا

نامه ای که به آقای ملکی نوشته بودم و همان فیش غذای نذری که آقای علی اکبر داده بودند را گذاشته بودم لای قرآن ابتدای سوره مریم. امشب که قرآن را باز کردم هر دو را برداشتم...

دیگر جایشان آنجا نبود...

قرآنم سبک شد...

دلم سبک شد...

  • شن

به نام خدا

یک رویایی بود که همیشه در بهترین جای قلبم نگهش داشته بودم. یک بار هم اینجا حرفش را زدم. آقای ....که پایش باز شد وسط زندگی مان کم کم أن رویا گوشه گیر شد و دلش شکست و رفت برای خودش زندگی کند.

چند روزی است که دوباره دلم برایش تنگ شده...

خیلی هم تنگ شده...آنقدر که دعای این روزها و مخصوصا شب هایم شده...

خیلی دوست داشتم همسرم یک پزشک بود. از اینهایی که سرشان درد می کند نه ببخشید دلشان درد می گیرد از اینکه زخم و درد مردم را ببینند. از اینهایی که زندگیشان را جمع می کنند و می روند روستای محروم کشورم و درد مردم را درمان می کنند. او دردمردم را دوا می کرد و منم زخم های کوچک زندگیشان را هر جور که می توانستم درمان می کردم. مثلا می گشتم و یک گروه از این هایی که درد آبادانی دارند پیدا می کردم و برای مردم نجیب سرزمینم مسجد و مدرسه و درمانگاه می ساختیم. برق و آب و پل و ... کاش می شد...

همیشه دوست داشتم به این شکل زندگی کنم. زندگیم به این شکل معنا پیدا مس کرد. حالا که احتمالش خیلی کم به آرزویم برسم مدام این مصرع را با خودم می خوانم که هر چیز که در جستن آنی آنی.

آهای آقای پزشکی که مثل منی خواهش می کنم پیدا شو. پیدا شو و بیا اینجا را بخوان. بخوان و ببین یک خلی مثل خودت بدش می آید از اینکه هر روز بنشیند پشت میز و هی حرفای مفت بشنود و ساعت 2 برود خانه. بعد بیا ازدواج کنیم و یا علی بگوییم و این چند روز باقی مانده از عمر را برویم دنبال رویاهامان.

تو رو خدا پیدا شو...

  • شن

به نام خدا

دیشب بعد از روضه که گوشی را نگاه کردم دیدم عکس پروفایلت را...

دیدم که در غم علی اکبر ارباب بود...



خب خیالم راحت شد...

  • شن

به نام خدا

دو سال قبل ماشینت را که جلوی هیات میدیدم خیالم راحت میشد هنوز سر یک چیزهایی هستی. هنوز می شود امید داشت مردها تمام نشده اند.

دو سال است شب های دهه اول محرم وقتی تنهایی می روم هیات فاطمیه هیچ نشانی از تو نیست...این شب ها کجایی؟ جای دیگری روضه می روی یا؟

تو هیچ میدانی دلیل غصه های یک دختر شدن چقدر بد است؟

  • شن

به نام خدا

هر خواستگاری رو که رد می کنم بیشتر مطمین می شم جز تو نمی خوام با کسی زندگی کنم...

محرم دو سال پیش بود...یادت هست؟

  • شن

به نام خدا

ایمان دارم یک روز دم دم های صبح می آیی و روی همان صندلی رو به روی من می نشینی و دوباره بغض می کنی...

شاید ببخشمت ولی می دانم که دیگر نمی خواهمت...

  • شن

به نام خدا

به سرم زده همه قصه را برایش بنویسم و بدم دستش. حتی همان نامه ای که یرای آقای ... نوشته بودم را...مگر چند بار زندگی می کنیم دلم نمی آید بمیرم و نداند...چیزی عوض نمی شود فقط شاید گاهی چند ثانیه به فکرم بیافتد...

  • شن

به نام خدا

آقای ملکی فهمید. فهمید و به رویم نیاورد که به هم زدن نامزدی یک هفته ای به خاطر شما بوده. فهمید دلیلش شما بوده ای ولی هیچ وقت نخواهد فهمید که آن روز که شنیدم همسرتان قصد جدایی دارد تا عصر نامزدی را بهم زدم. از اول هم دلم با او نبود. بعد از رفتن تو تصمیم گرفتم به اولین نفری که در خانه را زد چشم بسته بله بگویم و گفتم.داشتم خودم را مثل خوابگردها از پرتگاه پرت می کردم پایین. خسته بودم و زخمی. جانی نداشتم فقط می خواستم ببندم راه فکر کردن به تو را بر روی خودم. جان به لب شدم در آن یک هفته. پوست کندم و دیدم نمی توانم نمی توانم با کسی جز تو زندگی کنم. تنهایی خودم خیلی خیلی شیرین تر بود. خوابت را دیدم یادت هست. من و تو در کربلا رو به روی حرم حضرت عباس و تو که به من غرق در اشک گفتی بیشتر صبر کن و من با گریه گفتم نه به همین پسر بله می گویم و بیشتر گریه کردم. اطمینان کردم به خواب تو به حرف تو به شنیدن زمزمه های جدایی ات.شما هم اگر برنگردید دلم راضی نیست با هیچ مردی زیر یک سقف حتی ثانیه ای زندگی کنم...


  • شن

خدایا تنهاتر و دل شکسته تر از منم خلق کردی؟

  • شن
به نام تو
خدایا همه منو تنها گذاشتن. دیگه دوستی ندارم. بیا با هم دوست باشیم تا آخر عمر...
  • شن

به نام تو

درد یعنی همان آقای ملکی بگوید سنت دیگه بالا رفته ها به فکر باش...

  • شن
هو المحبوب

چقدر دیدن و نداشتن تو سخت است...

چقدر خواستن تو خوب است...

چقدر رنگ ها با تو دلنشین ترند...
.......................................................................................................

برای تو که شاید روزگاری اینجا رو بخوانی...
  • شن

به نام خدا


آدمیزاد خیلی عجیبه...


خیلی کارا می کنه که حتی خودشم فکرشو نمی کرد...


آدمیزاد خیلی غریبه...

  • شن

به نام خدا

شما هم مثل من اعتقاد دارید که آنهایی که هنوز وبلاگ می نویسند آدم های یک جوری ای هستند؟

  • شن

به نام خدا


اینکه رئیسمون که میشه قاضی دادگاه و میشه رئیس کل حوزه قضایی شهرمون منو صدا زده و میگه باید امسال ازدواج کنی و بگرد یکیو پیدا کن و بیا به خودم بگو میگم از هر جا هست خرکشش! کنن بیارنش اینجا و مثل یه رای می نویسم میدم دستش و باید اجرا کنه که با تو ازدواج کنه! چه معنی میده؟!!!

بعدم که چشای گرد شده ی منو دیده بگه تو مثل دختر منی و دیگه داره دیر میشه و تو حیفی.

شما چی فکر می کنید فکر کردید من بعد اینکه از اتاق رئیس اومدم بیرون چی کار کردم، نشستم گریه کردم؟ نه بابا نشستم فکر کردم ببینیم کیو بگم که رئیسم خرکشش کنه بیاردش!!!

به جان خودم

اما

از اون روز تا حالا هر چی فکر می کنم هیشکیو پیدا نمی کنم.

همشم واقعی بود.

  • شن

به نام خدا


اینهایی که تلگرام نارنجی را (علاوه بر تلگرام آبی) روی گوشی شان نصب می کنند فقط برای اینکه پیام های شخص خاصی را بخوانند و آن طرف نهفمد خیلی مغرور هستند آنقدر که حاضرند در انزوا بمانند و خودشان را زجر بدهند اما هیچ کس تنهایی شان را نفهمد.

حالا این را هم در نظر داشته باشید که عده ای هم هستند که تلگرام نارنجی را روی گوشی شان نصب می کنند فقط برای اینکه پیام هایی مخاطب هایشان (اعم از خاص و عام) را بخوانند و جواب بدهند به دلیل اینکه پایان نامه دارند.

و از شما په پنهان من جز دسته ی ......................... هستم.

شن نوشت: اینکه برادرتان برایتان نهار بخرد به خاطر اینکه تمرین های ریاضی 1 اش را حل کنید در کل خوبه یا ید؟!!!

  • شن

به نام خدا


به دفاع شهریور نرسیدم، تا آخر مهر اگر دفاع کنم با احساب نیم نمره ای که از دست می دهم، سر جمع می کند یک کارشناسی ارشد + یک خداحافظی در مهر ماه.

دلم نمی خواست از دانشگاه در شهریور جدا شوم. دلم پاییز می خواست، دلم جدا شدن از دانشگاه را در پاییز می خواست.

  • شن
به نام خدا

یک روز می نشینم و برای همه تنهاییم گریه می کنم اما...
اما تا آن روز باید صبور باشم.
  • شن

به نام او

آقای م.خ را حدود هفت سال پیش در یکی از اعیاد مذهبی در گلزار شهدا دیدم. نمی دانم ایشان من را اولین بار کجا و چه موقع دیدند اما مطمئنم آشنایی ایشان با من به یکی دو سال قبل بر نمی گردد و سابقه ای طولانی تر از این دارد. تا جایی که می دانم ایشان در آن زمان هم کار داشتند و هم موقعیت مالی متوسط. به واسطه ی شرکت در مراسم مذهبی و ابراز ارادت به امام جمعه شهر و داشتن کارت بسیجی فعال، بدون آزمون و مانعی شغلی دست و پا کردند و شدند دفتردار امام جمعه. در این هفت سال که پدر و مادرم از هم جدا شدند و من به واسطه ی این جدایی موقعیت مالی خوبم را از دست دادم به طرز مشکوکی خواستگارانم نیز کاهش پیدا کردند نه این که شما فکر کنید دوست و آشنا و اقوام ما آنقدر بی شعور هستند که به دنبال موقعیت مالی من در خانه را می زدند نه! این فقط یک رابطه ی علی و معلولی است که من کشف کرده ام.

خب داشتم می گفتم، تعداد خواستگاران من در این پنج سال اخیر به شدت کاهش یافته بود تا اینکه...

تا اینکه من دو سال قبل در آزمون دادگستری قبول شدم و برچسب کارمند دولت شدن خورد روی دستم. در شهر کوچک ما قبل از اینکه خودم بفهمم در کلیه آزمون ها و مصاحبه ها پذیرفته شده و باید خودم را به دادگستری معرفی کنم، این خبر را از دوست و آشنا شنیده بودم و این عین واقعیت است. خبر را که خودم شنیدم بند و بساطم را جمع کردم و از خوابگاه به شهرم عزیمت کردم. دادگستری جایی نبود که دوست داشته باشم و شرکت کردن در آزمونش هم فقط یک اتفاق بود. اما قبول شده بودم و آن زمان هم به شدت در مشکلات مالی غرق شده بودم به طوری که حتی برای رفت و آمد از خوابگاه به خانه دچار مشکل بودم و اعتراف می کنم بی خبر از همه جا با خودم فکر کردم که خب مدتی اینجا مشغول می شوم و بعد که وضع مالی بهتر شد به دنیال کار بهتر می روم. چند هفته ای از مشغول شدنم در دادگستری نمی گذشت که یکی از همکارانم که اتفاقاً آقا هم بود با من و من کردن و عذرخواهی کردن با اینکه می دانست من مجردم پرسید که نامزدی چیزی دارم یا نه؟ منم که نه نامزدی داشتم نه چیزی! گفتم که خیر، در شهر نگاری نبوده که فعلاً دل از ما ببرد یا برعکس ما از او دل برده باشیم. ما را برای فامیل یکی از دوستانش لقمه گرفته بود. نمی دانم از حجب و حیای ما خوشش آمده بود یا رقم فیش حقوقی ما را دیده بود. طرف معلم بود و تهرانی و قضیه تمام شد. این ماجرا گذشت. چند وقت بعد یکی از دوستان که ما را می شناخت و در جریان زندگی ما قرار داشت واسطه ی خیر شد و آقایی را معرفی کرد، کارمند بانک بود و فوق دیپلم. در میانه ی صحبت هایش و در پاسخ این سوال من که اشکالی نداره من برم سرکار؟ فرمودند من بدم نمیاد زنم کمک خرجم باشه. فقط به احترام معرف بلند نشدم و بیرونش نکردم. مردک احمق انقدر هوش نداشت که لااقل اول من را خر کند و بله را بگیرد و بعد به فکر استفاده از فیش حقوقی من بیافتد. این دو مورد را استثنا فرض کرده و گفتم آدم های باشعوری هم پیدا می شوند. تا اینکه سرور همه این ها آقای م.خ سر و کله اش پیدا شد. آقای م.خ را از زمانی که پدر و مادرم به طور رسمی جدا نشده بودند می شناختم. در مراسم مذهبی گلزار شهدا دیده بودمش. از این بچه بسیجی هایی بود که به واسطه کارت بسیجش بی آزمون و بی تلاش شده بود دفتردار امام جمعه و صاحب شغل شده بود. یک روز همکار آقای یکی از اتاق ها صدایم زد که خانم فلانی تلفن شما را می خواهد، غافل از اینکه تلفن ما را نمی خواهد، فیش حقوقی ما را می خواهد، ما هم بی خبر از همه جا رفته و جواب دادیم. یک خانم بی تربیت پشت خط بود و بدون اینکه خودش را معرفی کند شماره منزل ما را گرفت. نمی دانم در این شهر به این کوچکی چقدر برایش سخت بود که بگردد و شماره ما را پیدا کند و از خود من شماره نگیرد. خلاصه شماره را دادم اما با خودم گفتم این مادرشوهر به این بی تربیتی را هرگز نمی خواهم. داشت از پشت تلفن من را می خورد. چیزی که فکرم را سخت درگیر و داغ کرده بود این بود که چرا در این هفت سال، الان یادش افتاده من دختر خوبیم، او که چند سال پیش موقعیت ازدواج داشت، من را هم می شناخت، خانواده من را هم. خدا رحم کرد و با یک دودوتا چهارتای کوچک و مینی (mini) تحقیقات راهش ندادیم. بعد از جواب رد دادن اتفاقی متوجه شدم که آقای م.خ عزیز و محترم تشرف برده اند خواستگاری دوست بنده که ایشان هم از قضا و به طور اتفاقی کارمند هستند. آن لحظه که این را شنیدم می خواستم گریه کنم. خاک بر سر آن مرد بی غیرتی که چشمش دنبال حقوق یک زن باشد. خاک بر سر همه آن پسرهای بی غیرت و بی همتی که دنبال همسر کارمند هستند فقط به خاطر کارمند بودنش.

مرا متهم نکنید به جوگیر بودن، مرا متهم نکنید به تهمت زدن. این یک واقعیت است که داشتن موقعیت مالی مناسب و از همه مهم تر داشتن یک مقرری ماهانه یکی از فاکتورهایی است که خیلی از پسرها به آن توجه می کنند و انتخاب های مسخره شان را بر اساس آن قرار می دهند و این به نظرم نهایت کثیف بودن و نامردی است.

همه این ها باعث شد تا در جواب خدیجه که گفت پسر همسایه شان دیپلم دارد و خیلی پسر خوب و با تقوایی است و شغل آزاد دارد، نه نگویم. آقای محمد خبر ندارد من دانشجوی ارشد و کارمند دولت با فلان قدر حقوقم. خدیجه چیزی نگفته بهشان. من هم نمی گویم تا ببینم این پسر خوب چند مرده حلاج است. حالا متظریم تا اسباب کشی تمام بشود و به آقای محمد خان بگوییم تشرف بیاورند.

هیچ وقت تصور نمی کردم تا 28 سالگی ازدواج نکرده باشم، از هر طرف که نگاه کنیم تنها ماندن و ازدواج نکردن در این زمانه مشکلات زیادی دارد. از حرف مردم بگیر تا نداشتن امنیت. اما چیزی که حقیقت محض است این است که هر چیزی امتحانی از سمت خداست. این که من تا این سن تنها بمانم و مشکلات تنها ماندن را تا اینجا تحمل کنم و بعد از این هم ندانم که چقدر دیگر این تنهایی ادامه پیدا می کند، امتحانی است که هم من در آن آبدیده تر می شوم هم شاید کمکی (یه کمی) یاد بگیرم به رضای خدا راضی باشم.

و من الله توفیق

  • شن

به نام خدا

آدمیزاده دیگه...

بعصی وقتا دلش میخواد یکی بهش بگه:

 بسه دیگه چقدر کار می کنی،

دلم برات تنگ شده بود،

کی میای خونه، منتظرتم،

کی اذیتت کرده؟

مگه نگفتم هر کی اذیتت کرد به من بگو،

آدمیزاده دیگه، آرزوهاشو ببین. آدمیزاده دیگه شیر خام خورده.




  • شن