تقدیم به همه دست های بی النگو شده
يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۱، ۰۲:۴۴ ب.ظ
به سینی چای خیره مانده بود ،
و شرمنده ، انگشتانش را می کاوید
برای جهیزیه دخترش،از مادرم کمک میخواست
مادر هم ، سرش را پایین انداخته بود
دلش پر بود و دستش خالی ،
تنها النگوی مانده از روزگار قدیم را ،
زیر آستین لباسش پوشاند و گفت :
تو رو خدا بفرما ، چایی سرد می شه
تا فردا ، خدا بزرگه
فردا با مادر بازار بودیم ،
روبروی طلا فروشی
ویترین مغازه ، پر بود از حلقه و گردنبند و انگشتر
مادر گفت بیرون بمانم و تا او بیاد ، ببینم کدامیک
زیباترند
دقایقی بعد ، ویترین باز و بسته شد
بغضم ترکید، همه طلا ها را تار می دیدم
زیباترین آنها ، النگوی مادرم بود ،
که حالا پشت ویترین بود
به خانه که بر می گشتیم ، مادر ، سرش بالا بود
دلش خالی و دستش پر
آری مادر ، آستین بالا زده بود
فردا شده بود و خدا ، چونان همیشه ، بزرگ
- ۹۱/۰۸/۰۷
آدم هستم بیست و هشت ساله
سال 88 با دل خوش و خرم رفتم خواستگاری خانم حوا و چند روز بعد عقد کردیمو و دو ماه بعدش طلاق!!!
اینجا رو درست کردم تا خاطراتمو بنویسم تا بعدا یادم بیاد چه روزهای سختیو پشت سر گذاشتم و هم اینکه تجربه های زندگیمو به بقیه بگمو بعدش برم!
آره میرم ، ولی خاطرات طلاقمو برای همه میگذارم تا همه بتونن تجربه کسب کنن و کارای اشتباه منو دوباره انجام ندن.
اگه هم کسی سوال داشته باشه در حد خودم راهنماییش میکنم.
پیروز و موفق باشید.