شیشه ها و باران ها (روایتی کوتاه از غمی بزرگ)
هوا سرد بود، بارانی اما در کار نبود. صورت آسمان سیاه و آسمان روسیاه...
کارتش را که روی گیت خروجی مترو ترمینال جنوب کشید به اندازه ی 100 قدم زمان داشت برای فکر کردن که از کدام خروجی به سمت ترمینال برود، زیرگذر که پله داشت و تنگ و تاریک بود و یا خیابان که مسیرش کوتاه تر بود و پر بود از دست فروش ها و سیگار فروش ها و سی دی فروش ها. بیشتر وقت ها زیرگذر را انتخاب می کرد، به زمین چشم می دوخت و تا خود ایستگاه اتوبوس های شهرش سرش را بلند نمی کرد. خسته بود، از جلسه ی امتحان بر می گشت، آخرین امتحانش بود اما فقط برای او. 3 تا دوره ی دیگر مانده بود تا مدرکش را بگیرد، شاگرد اول کلاس بود، کلاس اما پولی و پولش نرسیده بود این 3 ترم باقی مانده را ثبت نام کند. به همکلاسی ها و استادش دروغ گفته بود می خواهد کنکور ارشد بدهد و وقت ندارد برای این کلاس تخصصی.
دیگر در این شهر کاری نداشت، این آخرین باری بود که می توانست از مترو شهید بهشتی تا ایستگاه ترمینال جنوب را بیاید. بالاخره انتخاب کرد:خیابان.می خواست هوای این شهر پر از گرگ را ذره ذره نفس بکشد و حیرانی و درماندگی دست فروشان و مسافرکشان دم ترمینال را یک بار دیگر نگاه کند. می خواست با رد شدن از کنار بساط دست فروش ها و متلک شنیدن از سی دی فروش ها برای آخرین بار، چهره کریه این شهر را برای همیشه فراموش کند، می خواست یادش برود، می خواست همه چیزش را یادش برود.
باد می آمد، گوشه چادرش را محکم تر گرفت، از لبه ی 50 سانتی متری جدول بالا آمد، مثل همیشه تند اما محکم قدم بر می داشت. چند متر جلوتر پیرمردی ایستاده بود شکسته، یک دستش عصا و یک دستش یک ساک دستی کوچک و جلوی پایش یک ساک دیگر. نگاهش مانده بود به جدول 50 سانتی متری. اول تصمیم گرفت به پیرمرد که رسید چشم در چشمش بدوزد و با نفرت از کنارش رد شود. با خودش گفت از کجا معلوم شاید این هم یکی بوده مثل پدرش. پدرش چند سالی بود رفته بود، رفته بود پی عشق تازه ای، رفته بود بی آنکه به دخترش فکر کند، رفته بود و تمام احساس دختر را با خودش برده بود. دختری که روزگاری به پدر عاشق بود و حالا هیچ نمانده بود از دخترک جز نفرت و سردی و بی تفاوتی. از کجا معلوم که پیرمرد هم مثل پدرش نبوده باشد. تندتر قدم برداشت، می خواست هرچه سریع تر از این صحنه دور شود. به نزدیکی پیرمرد که رسیدنگاهش کرد، چشم در چشمش دوخت، پیرمرد هیچ نگفت و دختر رفت. چند قدمی بیشتر از پیرمرد دور نشده بود که احساس کرد تمام رنج این چند سال روی سرش هوار شد، جلوی چشمانش پدرش را دید با معشوقه اش، پدرش را دید که شبانه دخترش را از خانه بیرون می کرد، پدرش را دید که ... بغض کرد، ایستاد، برگشت، به سمت پیرمرد آمد، دنبال واژه ای می گشت جز "پدر جان". اما نه تصمیمش عوض شد. گفت:"پدر جان می خواین کمکتون کنم؟" پیرمرد گفت:"خیر ببینی دخترم. می خوام از این جوب برم بالا ". دختر با یک دستش دوتا ساک پیرمرد را گرفت، چادرش را کاملاً روی دست دیگرش انداخت و با همان دست پوشیده در چادر دست پیرمرد را گرفت. دختر و پیرمرد از جدول 50 سانتی متری بالا آمدند.
چند دقیقه بعد پیرد توی اتوبوس نشسته بود، سرش را به پنجره ی اتوبوس تکیه داده بود و به خواب رفته بود. چند ایستگاه آن طرف تر دختر توی اتوبوس دیگری نشسته بود، سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده بود، تصویر پدرش را می دید که کتاب هایش را پاره می کند، قاب عکس هایش را می شکند و عروسک هایش را دور می ریزد... بغض دختر می ترکد، بغض آسمان می ترکد. باران شروع به باریدن می کند. دختر شروع به باریدن می کند و تصویر پدر پشت شیشه ی بارانی اتوبوس محو می شود.
- ۹۱/۰۹/۲۰