این پنج شنبه های نحس
وقت هایی مثل پنج شنبه ها که می روم کلاس شبکه آن هم در یک شهر دیگر، وقت هایی مثل ساعت 2 که کلاس تمام می شود و میایم سر چهار راه مطهری منتظر تاکسی می ایستم، صدای بوق ماشین هایی که قیمتشان از 7-8 میلیون تومان شروع می شود و تا نمی دانم چند میلیون تومان می رسد خفه ات می کند. ماشین هایی که نه به صورت بی آرایشت نگاه می کنند و نه می فهمند که چرا توی این گرما چادر سرت کرده ای!
فقط آن دست لامصبشان را روی بوق می گذارند و هر دفعه ای سرشان را از پنجره بیرون می آورند و جمله ای می گویند که همان جا دلت می خواهد فریاد بزنی، همین موقع هاست که دلت یک مرد می خواهد...
دلت یک مرد می خواهد که بروی شانه به شانه اش بایستی و کسی جرات نکند نگاهت کند، دل لامصب تو یک مرد می خواهد، یک پدر، یک برادر، یک...
اینجاست که آرزو می کنی کاش برادر 15 ساله ات 25 ساله بود، اینجاست که همان جا سر چهار راه بغض می کنی و زیر لب می گویی کاش پدر نرفته بود، کاش با یک زن دیگر نرفته بود
و
دلت می خواهد "الهی عظم البلا" را فریاد بزنی...
- ۹۱/۰۲/۲۲
اینجا رو هم بخون
http://chadormeshki.blogfa.com/post-8.aspx