خیلی جنگیدم ولی نشد

خیلی جنگیدم ولی نشد
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

نسیم

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ب.ظ

به نام خدا

چقدر دلم برای روزهایی که اینجا می نوشتم تنگ شده...روزهایی که پر از رویا بودم...روزهایی که می خواستم بروم و یک حسنا کوچولو را بیاورم و بشوم مادرش...حالا نشسته ام و فقط به این حرف رفیق نیمه راهم فکر می کنم که گفت پدر و مادرم گفتن فعلا از تو بچه دار نشم...

خدای بی کس ها

خدای بی پناه ها

خدای تنهایی ها

آیا دوباره سرپا خواهم شد؟

آیا از پس این امتحان بر خواهم آمد؟

چقدر ویران شدن دوباره سخت است

چقدر سخت

کامنت های پرمحبتتان را خواندم. دلم حال و هوای آن روزها را کرده...روزهایی که اینجا از هر چیزی می نوشتم و سبک می شدم.

تصمیم به نوشتن شرح آنچه بر سرم آمد را گرفته ام.

شاید تحملش راحت تر شود شاید...

شاید درس عبرتی برای بقیه...

  • شن

نظرات  (۴)

  • رامین رزاقی
  • آخ که چقدر دلم پره ، موفق باشی

    پاسخ:
    از چی پره؟

    چی بگم جز یه لبخند و جمله کلیشه ای غصه هم میگذرد ! :)

    پاسخ:
    ممنونم دوستم
    اره بابا بی خیال 
    می گذره

    یاداشت های دختری در آستانه طلاق!!؟

    پاسخ:
    بله

    اوه اوه! آخه یعنی چی؟ مادر و پدرش رو چه حسابی چنین حرفی زدن؟؟؟ دارم شاخ در میارم. همه ی خانواده میدونن که شازده دل در گرو کسی دیگر داشته و اومده تو زندگی تو؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">