من تمام این یک ماه را برنامه ریختم، حساب و کتاب کردم، پیاده رفتم سر کار و پیاده برگشتم، بیشتر روزها موبایلم خاموش بود تا هی زنگ نزنم و شارژ مصرف نکنم، کتابی که استاد ترم جدید معرفی کرده بود نخریدم، کم که نبود باید چهل و نه هزار تومان بابت یک کتاب پول می دادم _خدا خیرش بدهد احمد را، موقع امتحان میان ترم کتابش را از وسط نصف کرد و نوبتی کتاب را خواندیم و امتحان دادیم_ شام خوابگاه را نمی گرفتم، وعده ای چهارصد تومان برای غذای دانشجویی، سی روزش را که حساب کردم دوازده هزار تومان می شد، می شد یک بیستم پولی که می خواستم بدهم و برایت آن گوشی را که یک ماه پیش، وقتی که دم دم های غروب توی ولیعصر پیاده می رفتیم پشت ویترین موبایل فروشی دیدی و عاشقش شدی، بخرم... تو چیزی نگفتی اما من فهمیم که دلت برایش رفته، تو هیچ وقت چیزی از من نخواستی، بار اولت که نیست، دیگر اخلاقت را می شناسم، می ترسی پول نداشته باشم و شرمنده ات شوم...
از فردای آن روز تا حالا، تا همین امشب، هر شب می رفتم دم مغازه اش تا خیالم راحت شود که گوشی را نفروخته، امشب هم رفتم، نفروخته بود اما...
من فقط همین امشب را با BRTبرگشتم، کاش امروز هم پیاده می آمدم، کاش همان چند لحظه هم توی BRT چشمانم را روی هم نمی گذاشتم، کاش کیفم را محکم تر می گرفتم توی بغلم، همه ی پول توی کیفم بود، همه ی دویست و چهل هزار تومان که جور کرده بودم تا بروم و گوشی را بخرم و فردا بیایم دم خوابگاهت و دستت را بگیرم و برویم پارک ملت و وقتی کنار من نشسته ای و با آن چشمان عسلی نگاهم می کنی دستم را ببرم توی کیفم و جعبه کادو پیج شده را در بیاورم و بگذارم توی دستت و بگویم: "تولدت مبارک همه ی زندگیم..."
همه ی اینها را، تک تک شان را برنامه ریزی کرده بودم، همه را، جز به جز، الا همان دزدیده شدن کیفم توی BRT آن هم شبی که می خواستم بروم و گوشی را برایت بخرم...شب تولد تو، اولین شب تولدی که من همسرت هستم...شرمنده ام...
(داستان را تمام نکردم چون خودم هم نمی دانستم آدم قصه ام فردا را چه می کند...)
- ۱۱ نظر
- ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۰۰